آنچه گذشت. . .

نمیدونم چرا حس نوشتنم این چند روزه هی منو تحریک میکنه! همش دوست دارم بنویسم! دیشب داشتم خاطرات یونی رو میخوندم! همین ترمی که گذشت! جدا شیرین بود! آنچه که دکتر ده بزرگی از ادبیات میگفت و منو پرهام معمولا گوش نمیدادیم! یا من درحال خوندن sms های پرهام بودم(البته با اجازه خودشااااا!) یا اینکه از اول تا آخر کلاس با هم چت میکردیم رو کاغذ!!!! [خنده با نیش باز!] سر کلاس آناتومی هم که به همت دوستان آخر میشستیم!البته چون انصافا درس سختیه دیگه پیش پرهامو نیما و . . . نمیشستم! پیش هادی میشستم! که حداقل به خودم تلقین کنم که بنده میخوام گوش کنم! هرچند بین من با بقبه دوستان در انتهای کلاس هیچ فرقی حاصل نمیشد!![خنده معصومانه!] کلاس بیوشیمی هم به همین منوال! البته این روش چواب داد و در کمال ناباوری یه 20 خوشکل تو کارنامه ام درج شد[خنده شیطنت آمیز!!] کلاس بافت هم که انصافا نه بار معنوی داشت نه علمی! فقط از این جهت شرکت میکردم که شاید استاد حضور غیابی کند آیا!!! از طرفی استاد با مزه ای بود! واسه باز شدن روحیه و یادگیری مزاح هم که شده مناسب بود!! درس قرائت و آشنایی به قرآن که اصلا منو به خنده میندازه! اول کلاس دو خط جزوه میگفت بعد شروع میکرد به حرفای . . . (به دلیل مسائل اخلاقی و عقاید خودم از پر کردن این سه نقطه معذورم!) مثلا که ازدواج کنید نترسید از عاقبتش! خدا روزی رسونه! اگر هم بهم نخوردید طلاق میگیرید!!! حرامه اگر از یکی خوشتون بیاد اما بخاط مطلقه بودن باهاش ازدواج نکنید . . . !!! درس اندیشه هم که کلا درس بیخودی بود! اون لحنه صحبت کردن با مزش شاید تنها نقطه مثبت کلاسش بود! تربیت بدنی که جای بحث نداره! همه میدونن چه آدمایی واسه این درس انتخاب میشن!
حالا همه اینا به کنار! یه خاطرمو خیلی دوست دارم! راستش بافت عملی گروه اول بودم!صبح که حدودای 6:30 بلند میشدم هوا تاریک بود!که هر دفعه 100تا فحش به خودم میدادم که چرا این گروهو انتخاب کردم! یه روز واسه کلاس شال و کلاه کردم و از ساختمون غرق خواب اومدم بیرون! که چون هوا تاریک بود باید چراغای ماشینو روشن میکردم!(نمیدونم چرا امل واسم خیلی جالب بود که باید چراغای ماشینو روشن میکردم!!) چون آدم اول صبحی حوصبه آهنگش نمیاد! زدم رادیو بعد یه چند min اخبار ساعت 7 شروع شد. اخبارگو گفت صحبت های آقای نامجو – وزیر نیرو رو درباره چگونگی وضع سدها جویا میشیم(حالا شاید اسم وزیرو اشتباه نوشته باشم آخه کلا من هیچ وزیری رو دیگه نمیشناسم) بعد وزیر گقت: خوشبختانه امثال با بارش خوب باران در روزهای اخیر و همت مسئولان ما مشکل بی آبی دراین تابستون نخواهیم داشت!!! حالا من دهنم تا جایی که میتونست باز موند!همت مسئولان؟؟؟مگه بارش بارون به مسئولان ربط داره؟؟ وقتی رسیدم uni دونه دونه به پرهامو سعید.م و حامد.پ گقتم هر کدوم یه چیز گفتن!ولی سعید.م خیلی قشنگ گفت! گفت خب لابد مسئولان دعاخون استخدام کردن دیگه!!!!

کلا هرچی یادم بود نوشتم!

خب! تابستون به کسل کننده ترین حد خودش رسید!! دیگه موندم چی بگم! آخه مشکل اینه که نمیشه از تابستون استفاده کرد بلکه!! به مرحمت الهی که امتحاناتمون 2 مرداد تموم شد! از 21 مرداد هم که ماه رمضون شروع شد! یعنی کلا 2 هفته تابستون!نه بیشتر نه کمتر! حالا دو هفته تموم واسه مجوز خروج زجه زدم! تا با کلی کلنجار به حول و قوه الهی مسجل شد! قضیه سفر تفریحی به زیارتی تبدیل شد! اونم عراق (کربلا ، نجف ، سامرا ، کاظمین)
از طرف دیگه چون من هیچ موقع امکان نداره ذهنم درگیر چیزی نباشه (!!!) از اول تعطیلات تا همین چند روز پیش درگیر ماجراهای بی خودی بودم که قرار بر بی خیالی شد!(آخه معمولا این چور مسائل حل نمیشه که!)
امشب افطاری بچه های دبیرستان دعوت بودم که خونه محمدامین برگزار شد!تو کاخ سعدآباد! راستش به خاطر پالس های متنوع و متفاوت طرز فکری من با بچه های دبیرستان ، خیلی باهاشون در تماس نیستم . اما این دفعه چاره ای نبود! سریع پیچوندم! :D
کلا از پیچوندن و این جور چیزا خوشم نمیاد ، اما خب بالاخره این حق آدمه که از بعضی ها دوری کنه دیگه. حالا تو یونی کمتر بچه ها این طورین اما بالاخره هستن! فقط تنها بدی بعضی از دوستان تو یونی اینه که زود تا یه چیزی میشه درباره آدم قضاوت میکنن و به عنوان یک خبر همون مشاهداتشونو میذارن کف دست بقیه!!!(در این جور موقعیت ها ضرب المثل خر بیار باقالی بار کن اساسا صادقه!!!)
در کل دلم واسه یونی و بچه ها تنگ شده!
استـــــــاد گفتنای خانم غ هر 5 دقیقه!
تیکه های نیما
دیر اومدنای ش.خ ، ص.ع و . . .
کلا نیومدن ک.ا و . . .
کت شلوارای س.م !! یادم نمیره اون خاطره بچه هامونو که یه بار س.م بجای کت شلوار تیپ اسپرت زد ؛ بعد تا وارد کلاس یافت شد بچه ها هی به هم نشونش میدادن !یهو کلاس منفجر شد!!!

پارادوکس

انصافا با اینکه امروز خوب شروع شده بود، ولی یه جوری تموم شد که الآن دارم به زور مینویسم!!!!

اولش رفتم دانشکدمون تا بعد از n روز دوندگی ، بالاخره اجازه خروجمو بگیرم!! بعدشم رفتم واحد مرکزی دانشگاه گلستان هشتم تو پاسداران! اول باید میرفتم پیش یه آقاهه که ورقه هامو منظم کنه بعدش منو فرستاد واحد 2 که با یه صف اساسی روبرو شدم!! 45 قیقه واستادم فقط سه نفر رفتن تو!! ساعت اداری هم یه ساعت دیگه تموم میشد! آخرشم من با یه شیطنت! (باید حدس بزنید دیگه!) کارمو راه انداختم! آخه اگه امروز کارم راه نمیوفتاد دیگه اجازه خروج به دردم نمیخورد!! پس منم مجبور بودم دیگه!

بعدش اومدم خونه که حدودای ساعت 4:30 نیما زنگید گفت بریم بیرون . منم شال و کلاه کردم رفتیم بیرون . کلا ملاقات مثبتی بود. یه خودم اومدم . اما چه فایده اینقدر دیر؟ نوشدارو پس از مرگه سهراب(املای سهراب توسط تذکر ... تصحیح شد!!)؟؟

اولش همه چی عالی بود، کدورتامون کاملا رفع شد . ولی یه چیزای دیگه...

بعدش رفتیم واسه افطار فرحزاد! انصافا ایناش خوب بود اما من از حالت موودم خارج شده بودم .که مسعود زنگ زد که میخواست نیمارو ببینه . خلاصه اینکه روزه پر تناقضی بود. خیلییییییی

مخاطب خاص: دروغ بس نیست؟؟

ماه رمضون

بالاخره ماه رمضون شروع شد! ماهی که از عید فطرش نگران ماه رمضون سال بعدم!! :D ماه جالبیه! ولی خوب یه خورده هم ترسناک! پریشب یعنی یه روز قبل از ماه رمضون ، حدودای نماز صبح یهو مامانم منو صدا کرد!!پاشو سحر بخور!! حالا من :-O مگه ماه رمضون شده؟!! میگه نخیر! مگه نگقتی یه روز بدهکاری داری؟؟؟؟؟ :-s
نکته با مزش اینه که ناهار دیروز خونه خالم دعوت بودم! چون قرار بود ویندوز لپ تاپ دوتا دخترخاله کوچیکامو عوض کنم! حالا وقتی خالم فهمید ، گفت ای بابا پس افطار اینجایی! یعنی من عاجزم از توصیف میز افطار!! میز وقتی قشنگ تر شد که داییم اینا هم یهو سر زده اومدن خونه خالم!!
دیشب یکی از بچه های درس خون دانشگامون زنگ زد گفت آناتومی استاد انداختش! :-( چون تهران زندگی نمیکنن گفت اگه میشه یه کاری کنم. مطمئن بود پاس میشه ، ولی انصافا منم نمیتونستم خیلی کار موثری کنم. کلا به قول نیما آناتومی تلفات زیاد داد. بدترین قسمت دانشگاه همین افتادناست دیگه :-s
در کل تابستون کند پیش میره ، خوشم نمیاد همش دلم گیره!