عجبا!

خب! من عاشق استادای انگل و ویروس مون شدم!! تا میان سر کلاس شروع میکنن به جزوه گفتن با سرعت...!!! دیروز تو برنامه نوشته بود ساعت 6-8 pm ویروس داریم. منو پرهامم چون ساعت 2 کلاس زبانمون تموم شد رفتیم خونه که یه ناهاری بخوریمو استراحتی بکنیم ؛بعدش بریم یونی. ساعت 5:50 میرسیم یونی میبینیم همه جا سوت و کوره! میریم تالار میبینیم خبری نیست! میریم حیاط ، کتابخونه . . . ! هیچ جا کسی نبود! یهو مسئول آموزش جناب سقلی رو میبینیم!میپریم جلو میپرسیم کلاس ویروس مگه نداریم امروز؟؟! میگه چرا! کلاس یک! منو پرهامم سریع میریم کلاس که تا در و باز میکنیم ،کل بچه ها که نشسته بودن برگشتن طرف ما! حالا منO-: استاد میگه حالا این جلسه اوله! اشکال نداره! اما ازاین به بعد . . .! که منم میگم استاد توبرد زده کلاس ساعت 6!! اونم جواب داد حرف نباشه سریع بشینین!!S-:
امروز بعد کلاس اندیشه با نیما رفتیم جردن بلکه یه خورده خرید کنیم! من که بلوز آستین بلند پیدا نکردم!! نیما که 20تا شلوار پرو کرد آخرشم نخرید! (خوب شد میخواست کفس بخره که اونقدر شلوار پرو کرد!وگرنه اگه شلوار میخواست...!!!) بعدش تو ترافیک شیرین جردن - ولیعصر - مدرس - شریعتی گیر کردیم تا بلکه برسیم پاسداران! آخه من ماشینو دم خونه نیما پارک کردم تا با ماشین نیما بریم!
بعدشم رفتیم فست فود روبرو یونی که دوتا کوچه با خونش فاصله داره.

پ.ن: چرا بعضیا دوست دارن با احساسات دیگران بازی کنن؟؟ چقدر بی معرفت! این جا جای قشنگی واسه این جور چیزا نیس. اما تا یه دختر فکر میکنه یه پسر ازش خوشش میاد ....
پ.ن: قهوه تلخ بعضی جاهاش لوسهP:

تراژدی!

امروز خیلی حول حولکی شروع شد!آخه پرهام به نقل از یکی از دوستاش(!!!!!)D: گفت کلاس ساعت 9شروع میشه!! ولی بچه ها زنگ زدن گفتن کجایین کلاس 8:30شروع میشه!!!! پرهام و سر دولت گرفتم مثل همیشه(یادش بخیر!!)با لایی کشی و اینا تو دولت! رسیدیم یونی ! آخرشم فهمیدیم کلاس به قول پرهام چندتا سانس داره!!( ((: ) حالا بعد از این کلاس وصایا داشتیم، ساعت 1:30 تا اون موقع ول گشتیم وحرف زدیم تو پارک کنار یونی بعد منو پرهام رفتیم کبابی خیلی چسبید!(به من چی! کلی به محمدرضا و نیما و م.پ اصرار کریم نیومدن!!) با همون حالت بلکه خواب آلود رفتیم سر کلاس وصایا نشستیم. بلافاصله بعدش کلاس انگل داشتیم بلافاصله بعد انگل هم فیزیو!!!! (عملا بعد از گذشت نیم ساعت از کلاس فیزیو دیگه نمیفهمیدم استاد چی میگه! فقط نیما که کنارم تیکه مینداخت یه خورده منو سرحال نگه داشت!)پرهام به ظاهر داشت گوش میداد! ازش پرسیدم این فرموله چیه؟!گفت ها؟؟؟ نمیدونم لامسب!!!!
حالا خوبه امروز ساعت 7 کلاس تعطیل شد فردا که تا 6-8 کلاس داریمم )):
تا اینجا ها خوب بود! اما پرهام کلا منو خط خطی کرد!!! تو ماشین نشستیم خواستم روشن کنم زد تو دنده! تو ترافیک بودم هی بوق میزد!شیشه های ماشینو هی بالا پایین میکرد!برف پاک کن و هی میزد! جفت راهنما میزد . . . یعنی من روانی شدم!!! حالا منم در ماشین قفل کردم بردمش کلی دورتر پیادش کردم!! خب یعنی چی؟!! کلی خط خطی شده بودم!! )):

پ.ن: با خیال راحت رفتم آب داغو باز کردم دوش بگبیرم! کلی خستگی از تنم دربیاد! تا شامپو زدم به سرم یهو آب قطع شد!!! حالا نتیجه؟! مادرم بیاد تو حموم رو سرم آب بریزه!!!! اینم شد مملکت؟؟!! آخرش وقتی سرایدار اومد آشغالا رو ببره پرسیدم چرا آب یهو قطع شد؟؟! میگه ها! آب؟! دستم یهو خورد به فلکه قطع شد!!!

یونی

دیروز رفتم یونی.آخه هم فیزیک پزشکی داشتیم هم فیزیو هم گروهبندی فیزیو عملی! که به عنایت الهی فیزیو تشکیل نشد و بعد از تموم شدن فیزیک یه خورده با مسعود و محمدرضا تو یونی ول گشتیم!D: بعدشم رفتیم خونه هامون!!! نیما که طفلک قیافش دیدنی شده بود بخاطر حساسیت به یه دارو!!! کل صورتش پف شده بود!! ((= واسه همین یونی نیومد! پرهام هم که . . . D:
در کل دیروز خوب بود! امروز هم رفتم خونه خالم به دخترخاله هامو دختر داییمو پسر داییم تبریک اول مهر بگم!! کلی خوش گذشت!بگو بخند کارت بازیو ...! هرچند نصفه کاره!! P:
در کل امشب خوب بودیمو خجسته! تو ماشین با مادرم درباره ... حرف میزدیم D: کلا ازین فرصتا استفاده میکنه دیگه! آخرشم به تفاهم نرسیدیم(منم با آرامش فقط گوش میدادم!!D:)
پ.ن: نمیدونم چرا امشب فیس بوک ناراحتم کرد ): یعنی میدونما اما خب...
پ.ن: بعضی اوقات جدا خط خطی میشم ، درحالیکه به من ربطی نداره...

یه روز تا یونی


بالاخره این تابستون کذایی تموم شد!! جالبه که این اولین تابستون راحت و با آرامشم بعد از اول دبستان بود!! بدون تکلیف!اردوی تابستونی!کلاس های درسی و...!اما سخت بود! 2مرداد بود که آخرین امتحانمون-آناتومی- تموم شد. حدود 10 روزبعد، ماه رمضون شروع شد! تا چند روز پیش هم که ادامه داشت!! همه دوست آشنا و فامیل میرفتن سفر! [آیکون افسوس در حد...]منم که تو قفس که گیر کرده بودم!
تا اینکه یکی از بچه های دبیرستان گفت داریم میریم عراق میای؟! منم گفتم بنده معافیت ندارم ): که گفت نامه میگیرم از سازمان زیارتی و میریم راحت!! منم باور کردمو با خوش خیالی راه سفر بستم و . . .!![آیکون بیخال حوصله یادآوری ماجرا رو ندارم!]
فردا کلاس هامون شروع میشه! ترمی سراسر ماجرا! با فیریو و فیزیک پزشکی! بعلاوه جک و جونورایی مثل انگل و ویروس!!
درسای عمومی ای چون وصایای امام(!!) اخلاق و کامپیوتر! چقدرم الآن خوابم میاد!! چند لحظه پیش با نیما میچتیدیدم که گفت نمیره یونی! منم دیدم نیما که نمیره! هادی که نمیره! لابد پرهامم نمیره! از طرفی دوستان فیس بوکی-هم کلاسی- هم که هنوز نیومدن به این دیار!! پس کلاس مسخره میشه و منم ضایع! این شد که تصمیم به شرکت در کلاس مفید انگل و فیزیو گرفتم و بس! آره بابا! کی حوصله 8صبح بلند شدن داره!!![آیکون عذاب وجدان!]
اتفاقات این چند روز جدا زیاد بود که اینقدر خوابم میاد نمیفهمم چی مینویسم!!

پ.ن: خب! نصفه شب تصمیم گرفتم کلاسای صبح رو نرم! آخه کی حوصله داره ساعت 8 بره سر کلاس؟! O-: بعدشم مهدی-نماینده محترم!-اس ام اس داد که فیزیو تشکیل نمیشه! ازم پرسید انگل میرم یا نه!منم چون انگل ندارم که واسه یه درس یه واحدی پاشم برم یونی(!!!!!)گفتم نه!اونم گفت منم نمیرم! پرهام هم که تا 4شنبه شماله! آدم که نمیره یونی درس بخونه!!D: پس چه فایده بره یونی!! P: نتیجه اینکه یونی فعلا بی یونی!

آخ

امروز کامل دیگه ناامید شدم .از خودم از خیلی چیزا که دوست ندارم حتی اسمشونو بیارم! به دادشم قول داده بودم برم خونشون واسه منتقل کردن آکواریومش به خونه جدیدش.واسه همین خواستم بندازم تو چمران(اتوبان) یخورده که از خونه فاصله گرفتم دیدم یه سیلی از جنس مونث و مذکر(!!!!)دارن در جهت مخالف میان!!!رفتم جلوتر دیدم نه مثله اینکه اینا کم بودن ماشینا هم اضافه شدن! تو خیابون یه طرفه! خلاصه فهمیدم عده از انسان ها (حالا هرچیزی اسم خودشونو گذاشتن!) که تعدادشون جدا زیاد هم بوده روبروی سفارت سوییس جمع شدن.حالا علتشو حدس میزنم اما یقین ندارم. حالا امشب باید ببینیم بی بی سی چی میگه. با کلی پلاکارد و پرچم.منم فکر کردم میتونم میانبری چیزی بزنم تا بلکه به داداشم بدقولی نکرده باشم! اما نخیر!! اصلا هنگ کرده بودم! واسم هضم کردنی نبود! تو هر کوچه پس کوچه ای چند نفر با هرهر کرکر کنان میگفتن برگرد!! یکی از افراد مثل من گیج شده اعصابش خورد گفت کجا برم من؟؟ همه جارو بستین که!! میگه مشکل خودته که اینجا زندگی میکنی!!!(به این میگن فرهنگ سخن گفتن با دیگران!)بالاخره راه به چمران پیدا نکردم انداختم تو مدرس(یعنی نحوه انداختن من تو مدرس خودش داستانی دارد!!!!!) قفله قفل بود!! دیگه روانی شدم! جدا داشت گریه ام درمیومد! سر پل رومی چهارتا اتوبوس - نمره دولتی - کلی موتور - پرچم و پلاکاردای عین هم - بستن خیابونای منتهی به اونجا - کلی گارد - اینم شد اعتراض مردمی؟
از سیاست متنفرم -خسته شدم -چقدر حاشیه آخه.بابا زندگیتونو بکنین دیگه . اینفدر مال مفت خوبه که به خاطرش نفستونو زیر پا میذارین؟چقدر اذیت شدیم تو این چند وقت آخه
پ.ن: قسمتی از منشور کوروش که کنده شده بود به گفته رئیس میراث فرهنگی در رابطه با اعتقاد کوروش به ولایت فقیه بود! (:
عاشق این اعتماد به نفسشونم (((((:

روال عادی!

خب این ماه رمضونم گذشت! خوش به حال اونایی که ناراحتن ازینکه این ماه تموم شد،چون من که به شخصه احسای پوچی وحشتناکی میکردم تو این ماه واسه همین احساس میکنم تازه زندگیم به روال عادی برمیگرده! امروز خیلی خوش گذشت! با اینکه امسال اولین سال بود ما خانوادگی به طور کامل دور هم جمع نشدیم واسه ناهار. اما بنا بر ایده پدر،با مادرمو خواهرم که کوچیکتر از اون یکیه + دوست پدرم رفتیم قسمت سنتی تالار عقیق.
وای کلی مریضم s-: . خسته شدممممممم
پارسال همین حدودا بود واسه ثبت نام uni رفته بودم!یادش بخیر! کلی مدرک میخواست دانشگاه! ولی این قسمتشو یادم نمیره که مادرم منو به یه خانواده شیرازی معرفی کرد که اومده بودن واسه دخترشون ثبت نام! بعد کلی مادرم ذوق کرد ازین کارش که منو معرفی کرده!! واسه همین تو مرحله تأیید عکس ها به خانومی که مسئولش بود گفت بله! الآن پسرمو به فلانی معرفی کردم که روش باز بشه تو دانشگاه !!! حالا من[آیکون خجالت در حد لالیگا!!]. خانومه یهو خندید و به مادرم گفت نه خانوم! شما ترم دیگه بیا اون وقت این پسرته که همه دخترا رو به تو معرفی میکنه!!! حالا من دوباره[آیکون خجالت در حد لالیگا!!].
کلا خجالتیم دیگه!!!!! p-:

پ.ن: این تابستون کی میخواد تموم شه پس؟؟
پ.ن:این مسلمونا تو پاکستان صلیب سوزوندن حالا خب معلومه مسیحی ها میگن قرآن بسوزونیم- هر چند کلا هتک حرمت به هر آیینی خیلی کار کثیفیه؛حتی سوزوندن پرچم ):
پ.ن: نمیدونم چرا از دوستای uni دیگه خبری در دسترس نیس!

عراق!

خب! بالاخره اومدیم! دیروز یکی از لذت بخش ترین روزای زندگیم بود! اصلا احساس آرامش کردم. شنیده بودم سفر به عراق خیلی سخته اما تجربه یه چیز دیگست! روزی که رسیدیم مرز اتفاقی افتاد که همه رو شکه کرد! چون ما زمینی رفتیم ، ماشینای حمل بارو هم میدیدیم یا تانکرهای نقت و بنزین که به عراق صادر میشد! تو قسمت ترانزیت بودیم که یهو دیدیم از قسمت بالای مرز خودمون دود سیاه غلیظی داره بلند میشه ؛ یه خورده گذشت به سمت مرز عراق گسترش پیدا کرد ؛ بعدش از زیر دوتا ماشین رد شد رفت به سمت تانکرای دیگه! یعنی همه ماتشون برده بود،نمیدونستن چیکار کنن! یکی از ماشینا پرشیا بود که سریع صاحبش اومد بردش ولی صاحب پراید نه! سه تا لاستیکش ترکید تا بالاخره صاحبش اومد!!! دیگه آتیش و دود همه جارو گرفته بود و مرز هم بسته شد!به عراق هم آتیش سوزی رسید ! حالا ما O-: همه جا داشت سیاه میشد که همه فرار کردیم به گوشه ی مخالف – دورترین قسمت یه آتیش سوزی! خلاصه اینکه آتیش سوزی بعد از یه ساعت متوقف شد و مرز هم باز شد! اول رفتیم نجف – بعدش کاظمین – بعد سامرا – بعد بغداد از اونجا هم کربلا! تو کربلا هم که یه اتفاق ضد حال افتاد که . . . !
در کل سفر خوبی بود ، آمریکایی ها که فقط تو مرز بودنو بغداد! از چشمامون اسکن کردن و کلی هم معطلمون کردن )X
خود بغداد هم به شدت نظامی بود! همه جا تانک و ماشینای جنگی ارتش خود عراق بود. بیرون شهر هم ماشینای هیولای آمریکایی ها رو دیدیم.
چه مسخره یکی اینو بخونه فکر میکنه اصلا سفر قسمت زیارتی نداشت! آخه چیزی هم به من اضافه نشد که بخوام دربارش بنویسم .