ایران - ژاپن اسلامی!!

الآن داشتم میخوابیدم که یه ساعت دیگه برم واسه کلاس اندیشه اما خوابم نبرد! هی به زور چشمامو میبستم! اما کدوم آدمی تاحالا خوابش برده این طوری که من دومیش باشم؟؟؟! اصلا هرموقع برنامه ریزی میکنی واسه خواب،خوابت نمیبره! مگه غیر از اینه؟!
حالا منم خوابم نبرد! اما یهو یاد یه خاطره افتادم که بدم نیومد اینجا بنویسم!
یادش بخیر! تابستون که رفته بودم عراق کلی خاطرات بد و خوب تو ذهنم حک کرد،اما به غیر از اینکه توی دفترچه سفرنامه نوشتم ؛ جای دیگه ننوشتم . (:
چون کل گروه بچه های دبیرستان خودم بودن با عده ای مثل من که مادرشونو خواهرشونو آورده بودن یا به عبارتی گروه کاملا جوونونه و خودمونی بود،بچه ها خودشون روحانی و مدیر رو واسه گروه انتخاب کردن! تا یه خورده جوون پسند هم باشن! این روحانیه ما هم خوب بود! باهم گاهی وقتا تو حرم امام حسین از ساعت 10شب تا نماز صبح بحث میکردیم!! مثلا یکی از بحثامون سر این قضیه بود که اون میگفت کشورای غربی چقدر بدبختن و تو منجلاب بیکاری گیر افتادن و مشکل اقتصادی بیچارشون کرده....! منم با آرامش میگفتم همه این مشکلهارو بلکه بدتر خودمون تو کشور خودمون داریم!! حالا چه گیریه بیایم هی کتاب در نفی غرب بنویسیم درحالیکه خودمون کلی ابراد داریم؟؟! اصلا اونا بد! ما چرا خودمونو درست نکنیم؟؟!....
بگذریم اینا مهم نبود! فقط میخواستم بگم یارو اهل بحث بود! یه شب همه مارو جمع کرد تو یکی از اتاق های هتل تو کربلا تا یه خورده بحث کنه! منم چون یه خورده بی ادبم P: یه گوشه در خارج دید روحانی عزیز شروع کردم با موبایل ور رفتن! وسطای حرفش یهو دیدم گفت "البته بعضی ها نقل کردن ایران ژاپن اسلامیه!. وگفتن رهبر گفته اینو! اصلا چنین نیست! آقایان هاشمی و ... این حرف هارو قبلا زده بودن...!!" یهو من فازم پرید! اصلا چند روز قبلش خودم BBC رو دیدم که اون قسمت از سخنرانی رو گذاشته!!! واسه همین سریع گفتم نهههههه!! خودشون گفتن من مطمئنم! آقای جمالی-روحانی-گفت نه امکان نداره! گفتم من شرط میبندم!اصلا همه بچه ها اردک آبی(یه روستوران تو تندیس)یه روز صبحانه ، ناهار،شام مهمون من!!! اونم گفت نه من میدونم!
یهو همون لحظه با گوشیم که سیم کارت zein عراق گذاشته بودم توش وصل شدم youtube !! همون قسمت سخنرانی رهبر و واسه همه پخش کردم!!! باتصویر خودشون در یکی از اجتماعات نمیدونم حالا به چه مناسبتی!! حالا قیافه همه دیدنی!!
تا آخر سفر بچه ها هی اون شب تاریخی رو یادآوری میکردن!!!
خوبه کسی از چیزی اطلاع نداره اینقدر پشت سر کسی حرف نزنه. چون اوشون هیچ مدرکی دال بر اینکه آقای هاشمی اینو گفتن نداشت!!

پ.ن: حالا به نظر روحانیمون اینقدر حرف بی ربطی بود که بخواد اصرار کنه که اصلا رهبر همچین حرفی نزد؟! اتفاقا ایران خیلی شبیه ژاپنه!! من عکسای میدون جونگ پونگ لو رو میبینم یاد میدون شوش خودمون میفتم!! یا کارخونه سونی و منو یاد شهرک صنعتی خودمون میندازه!

دردنامه!

هوا پس شده!!! اوضاع دیگه مثل قبل نیست! بالاخره وارد منجلا ب شدم که نباید میشدم! برنامه ریزی هام که خراب شد! پالس هامم که داره منفی میشه!! تصمیمات احمقانه زیاد میگیرم! زیادم پشیمون میشم! کلا بچه شدم! هر چیزی هم ناراحتم میکنه!و ....
راه حل : فراموشی آنچه اذیت میکنه!! امکان برطرف شدن :0.0001% نتیجه : باز خوبه یه خورده احتمال داره! فکرشو نمیکردم!!

بی شوخی دارم چند شخصیتی میشم! خیر سرم کلی تلاش کردم بدون حاشیه زندگی کنم!! (البته انصافا ظلمه اگه بگم حاشیه!! D: )
جدا از هر مزاحی همین الآنم که مینویسم حالم جالب نیست! دیگران گناه دارن منو تحمل کنن اینطوری! مجبور به حصر در اتاق شده ایم!

پ.ن: کمی بهتر گشته ایم! اما فایده نداره!هی بهتر میشیم هی مثل قبل! لامسب عین نمودار سینوسی شده! حالا خیلی از مثلثات خوشم میومد، نمودارمونم سینوسی شده!!!
پ.ن: اشکال نداره شاید ارزششو داشته باشه!! از کجا معلوم؟؟!!!!
پ.ن:نگفتم سینوسیه!!! )))): دوباره اونجور شد!!
پ.ن(روزبعد!!):امشب با نیما رفتیم بام تهران! کلی خوب بود!! چون قبلش رفته بودیم آرایشگاه ، هر چند min خودشو تو آینه ماشین میدید!! کچل!! ((((:

بستنی!!

دیروز واسه خودش روزی بود!!(گل گفتمااا!) وسط زبان عمومی استاد یه break داد که بچه ها برن ناهار بخورن!پرهامم کلی اصرار که بریم سلف! منم حوصله نداشتم گفتم نه اما گفت من میرم یه چیزی میارم بخوریم! منم جلو نیمکت روبرو سلف نشستم تا پرهام بیاد!
چند min گذشت دیدم دست خالی اومده! گفتم چی شد؟؟ میگه هیچی دیگه باید بریم بستنی بدم به ایناااااا!(آخه پرهام پول بستنی هارو قبلا از بچه هایی که اومده بودن تور جمع کرده بود اما بستنیو نگرفت!!) منم یادم بود اما گفتم بیخیال!! الان؟؟! گفت آره آ.م این دفعه دیگه نمیدونم چی بهم میگه! خلاصه! منو پرهام و آ.م ، ن.ر ،....حدود 7تا رفتیم سوپری کنار یونی که به سفارش خانوما!!! بستنی نسکافه ای کاله خریداری شه!!! حالا تو راه..! پرهام: خب ببین چقدر میشه محمدحسین...؟ حالا یه بستنی کیم میخوایم بدیماااا! عجبااااا....!! بریم بستنیو بدیم راحت شیم!!! حالا بخاطر چند تومن...!!!
من که بیخیال بستنی شدم! تا رسیدن به اونجا کلا یه ریز پرهام جان مشغول حساب کتاب بودن!!!
البته لازم به ذکره که ساعت دوم کلاس رو نرفتیم!! تنیجه استاد حضور غیاب کرد!(حالا استاد تو تاریخ یونی یه بارهم حضور غیاب نکرده بودااا!)

پ.ن: قبل کلاس ویروس هم گروه دیگه بچه هارو برد که بستنی شونو بده! (بالاخره گروه دومی ها فرق داشتن دیگه!!! D: )
پ.ن: وسط کلاس ویروس برق اظطراری یونی رفت!!! هوا هم تاریک!! کلی جالب بود واسه خودش!!!! که نماینده ... ما رفت به درو دیوار زد تا یه کلاس با برق پیدا کرد! مرتیکه!!
پ.ن: تا وارد کلاس شدیم دوستان بجای خیر مقدم از نحوه پیچوندن کلاس پرسیدن!! مثل اینکه استاد زبان همچین شاکی شد که گفت یکی یه نمره از همشون کم میکنم!! D:

تنگه واشی

چقدر دیروز خوش گذشت! با 13تا از بچه های یونی رفتیم تنگه واشی! فوق العاده بود! هرچند به اون چیزی که میخواستم نرسیدم اما طبق اصلی که میگه همیشه یه اون چیزی که میخوای نمیرسی سعی کردم بهش فکر نکنم!!( از دست رفتم)))): )
کم خوابی که منو خل کرد!! جمعه که ساعت 4صبح بلند شدم تا آماده سازی! نیما لطف کرد اومد دنبالم ساعت یه ربع به5 بعدشم رفتیم دنبال محمدرضا و خانومش! امروزم واسه کلاس کامپیوتر - اخلاق - ... باید میرفتم یونی!! اونم کی ؟؟ ساعت 7 )))): الآنم چشام داره قیری ویری میره!!!
سر فیزیو دیگه هی چشام میرفت!! نیما که فقط کلاس انگل رو اومد! پرهام کلا کلاسای صبح رو پیچوند!!

پ.ن: امروز سر کلاس اخلاق!! استاد با دقت فراوان!! نفس لوامه رو داشت توضیح میداد که چیه! مثال زد که یه بچه یه گردنبنده طلای 40-50 تومنی داره و یکی خفش میکنه تا این گرنبندو بگیره!حالا موقع خواب هی عذاب وجدان میاد سراغش!این میشه نفس لوامه! یهو مرجان.پ با اون لهجه جالبش میگه استاد یه سوال دارم! استاد با خوشحالی میگه بگو! اونم میگه کدوم گردنبند طلایی 40-50 تومنه؟؟؟!! حالا استاد OOOOO-: کلاس انفجار!! دیگه حال استاد تماشایی بود!!!

شاید...!

دیروز روز پر مشغله ای بود!! البته واسه پرهام!! D:!! بالاخره هم از پسش بر اومد!چند بار زمانش عوض شد!فایده نداشت مقصدش عوض شد!!! تا اینکه مقصد و زمان ok شد!! مقصد اول کویر بود که برنامه رو چون انداختن شب دخترا میگفتن نمیتونن بیان! ش.خ و ح.م خیلی باحال گفتن که اگه شب خونه نریم پدرمون رختخوابمون رو میذاره دم در میگه اگه رفتین دیگه نیاین!!! (((: البته حق هم داشتن! خود منم نمیرفتم .
دیروز واسه کلاس ویروس نیم ساعت زود تر رسیدیم یونی!! حالا چرا؟؟ چون خانوم ن.ن به آقا پرهام گفته بودن کلاس 5:30 شروع میشه! حالا هی من میگم نه 6 شروع میشه استاد خودش گفت...!!!! اما مگه قبول میکرد؟؟! نه وقتی فلانی گفته 5:30 یعنی...!!
کنار در سالن همکف تو حیاط با مسعود ، محمدرضا ،نیما و پرهام نشسته بودیم که ش.خ اومد بگه چرا و به چه مشکلاتی شاید تور رو نیاد!! (دلایلش اکیدا غیر قابل ذکره!! درحالیکه واسه خودمم مشکله هااا!!) بعد داشت از نا دور میشد که بره خانوم! یهو بر میگرده میگه وایییی! نمیدونید چی دیدم!! مام سریع بلند میشیم و به اون سمتی نگاه میندازیم که چیزی دیده بود!! صحنه کاملا جالب - مضحک و عجیب بود توی دانشگاه!!! اما کار ما بی نهایت زشت تر بود! اما چه کنم که....

پ.ن: نماینده محترم شب ساعت 10 زنگ میزنه میگه آقا چند تا از دوستان از کرج میان نمیتونن گروه اول بیان میشه تو و پرهام جاتونو عوض کنین باهاشون؟! (حالا منم میدونستم منظورش م.پ و م.؟ هست!)واسه همین به پرهام گفتم که بیا گروه کامپیوترمونو عوض کنیم!! اونم قبول کرد! فرداش دیدم نماینده محترم جامونو به معشوقش و دوست اوشون داده!!!

پ.ن: امروز با نیما رفته بودیم تی شرت بخریم اما نشد! آخه مهمون داشت! تو ماشین بودیم که یهو یادش اومد از یاسر-دوستش واسه معافیتم سوال کنه!! ازش پرسید که اگه یکی برادرش کارت معافیت داشته باشه خودش میتونه بدون انصراف از تحصیل معافیت بگیره؟ اونم گفت . . . میخوره که بخواد معافیت بگیره!!!! حالا نیما O-: من O-: ((: بعد نیما گفت بابا واسه این(که من باشم) میخوام بدونم!!!
حالا اون[خجالت درحد...!!] به این میگن سوتی!!