و این گونه بود که...!!
جرثقیل!
هفته پیش داستانی داشتیم!! یکشنبه هفته پیش با عده ای از دوستان رفتیم آیس پک بخوریم!(توی پاسداران!) من ماشینو جلوی در آیس پک فروشی اما طرف دیگه خیابون - زیر تابلوی حمل با جرثقیل پارک کردم!(البته 6متر جلوتر کارت پارک بود!) منم به هوای اینکه جریمه نمیشم-چه برسه به اینکه ماشینو ببرن!!- همونجا پارک کردم! بعدش اومدم دیدم پ.ا جای پار کرده که تابلو زده محل پارک معلولین! کلی اونجا خندیدم بهش!! رفتیم آیس پک خوردیمو برگشتیم! رفتم سوار ماشین بشم که دیدم ماشین نیست!! همون جا میخکوب ایستادم گفتم اای ماشینو بردن! اون لحظه به قدری تند تند مغزم فکر میکرد که الآن واسم جالبه! یهو به فکرم رسید از پیک موتوری رستوران کناری بپرسم جرثقیل ها ماشینو کجا میبرن؟؟! اونم گفت پارکینگ کوهک رسالت!! منم سریع یه آژانس گرفتم برم وسایلمو از تو ماشین بگیرم!(اینجا دوستان اصرار کردن برسوننم اما ترجیح دادم خودم برم) حالا خود مسیر تا پارکینگ داستانی داشت! اینکه راننده تریاکی بود - چه چیزایی بهم میگفت....( این دومین نفری بود تو این ماه که...!!! (((: ) وقتی رسیدم پارکینگ هنگ کرده بودم!! به قدری ماشین زیاد بود که...!! روی خیلیاشونم کلی گرد و خاک نشسته بود!! بعدش طرفی رو که منو با موتورش برد پیش ماشینم شیرینش کردم! تا بلکه ماشینمو ببرم زیر سر پوشیده! نزدیک به در پارکینگ! وسایلم رو هم گرفتم با همون آژانس اومدم خونه! حالا! یه برگه داده بود پارکینگ بهم! که مدارک مورد نیاز برای ترخیص ماشین روش توشته شده بود! حالا نکته جالبش اینه که آدرس ستاد ترخیصی که پشتش نوشته بود با آدرسی که از همون موتوریه تو پارکینگ گرفته بودم فرق داشت! (تو کاغذ آدرس خیابون زنجان نوشته شده بود! اما آقاهه بهم آدرس چهارراه جهان کودک رو داده بود!) منم سریع از اینترنت تا اومدم خونه ساعت کار اداری جاهایی که باید فرداش برم واسه گرفتن خلافی و عوارض شهرداریو.. رو گرفتم! ساعت 7 صبح فردا بلند شدم! آخه تو اینترنت ساعت شروع کار پلیس +10 7 نوشته شده بود! منم سریع حاضر شدم رفتم یه ماشین گرفتم که دربست تا پایان ترخیص همراهم باشه. حالا موندم چی بگم که ساعت 8:15 پلیس +10 باز شد! برای عوارض شهرداری هم 8:30 باز بود. اما طرفی که باید کار منو راه مینداخت 5min به 9 اومد! و...!! خلاصه اینکه ساعت 10:30 تو ماشین خودم نشسته بودم!! و الآن هر تابلویی میبینم که نوشته حمل با چرثقیل احساس اسپاسم ریوی بهم دست میده!! (کلا اکیدا آلرژی پیدا کردم نسبت به این تابلو!! )
انگل!
صبح ساعت 6 زنگ گذاشتم تا بلند بشم قبل کلاس یه دوره ای واسه امتحان کرده باشم! حال ساعت 6 آلارم موبایلم صداش دراومد! بلند میشم میبینم همه جا تاریکه!! پشیمون شدم!ساعت آلارم رو گذاشتم رو 6:30 بعدش باز خوابیدم! دوباره که بیدار شدم بازم تاریک بود!! دیگه به درو دیوار تو دلم نفرین نثار کردم که این چه شانسیه!! کدوم دانشجویی ساعت 7:30 کلاس داره؟؟! حالا با کلی بدبختی حاضر شدمو رفتم!! اما تا رسیدم به یونی و اون همه جاپارک دم دانشگاه دیدم،اصلا داشت اشک تو چشمام حلقه میزد!!! ((((((: اصلا خستگی از تنم دراومد! بعد سر کلاس همونطور که پیش بینی میکردم استقبالی از کلاس نشد ! فقط 15 نفر اومده بودن!! واسه همین استاد گفت همتون اسماتونو تو یه برگه بنویسین بدین به من که یه ارفاقی تو امتحان برای شما در نظر بگیرم!! ((: اصلا کلا خجسته کرد مارو!!! اون از جاپارک اینم از فیزیک پزشکی!
امتحان رو هم بد دادیم رفت ! بیخیال!! و اما اصل ماجرای امروز!!! ساعت 3-4:30 کلاس انگل داشتیم! بعداز کلاس داشتم وسایلمو جمع میکردم که یهو یکی صدام کرد که استاد کارم داره!! حالا من O-: یه نگاه به استاد کردم دیدم اشاره میکنه بیااااا!!! منم دنبالش رفتم! بنا بر رسم همیشه بعضی دوستان همچون پروانه ای به دور شمع اطراف استاد هی اظهار سوال میکردن،بنده هم به دنبال آنها!!
تا رسیدیم توی سالن اصلی یونی! برمیگرده استاد بهم میگه باهات کار خصوصی دارم!! حالا من OOOO-: بعد منو میبره پشت پله های کنار در آموزش! بهم میگه ببین پسرم! دانشجو باید خودشو تو دل استاد جا کنه!!! رفتار تو خیلی اوایل ترم بد بود! حالا الآن که جلسات آخره خوب شدی!!! من آدم عقده ای یا کینه ای نیستم!! میتونستم امروز واسه کنفرانس تورو بیارم پای تابلو ! تو بلد نباشی ،منم یه نمره منفی گنده(!!) بهت بدم و جلوی همه ضایعت کنم بعد بری بشینی!!اما داوطلبی کردم کنفرانس رو! فقط بخاطر تو!!! بعد منو بیشتر کشید کنار دستمو گرفت یه فن جودو زد!! بهم گفت من کمربند مشکی جودو هم دارم!!!!!(البته اینارو با خنده میگفت!) یعنی من هنگ کرده بودم!! آخه کلا سر تمام کلاسها نه فقط این کلاس من شلوغ نمیکنم!!!! اصلا حرف نمیزنم!! حالا منم محترمانه پاچه خواری کردم! اما مغزم نمیتونست هیچ علتی واسه این رفتار استاد پیدا کنه!!
پ.ن: این حرفایی که امروز با استاد انگل زدیم هیچ وقت از یادم نمیره!! عجب خاطره ای برام ساخت!! D:
پ.ن: دو باره این پ.ن حذف شد!!!
تشریح قورباغه!
شیر تو شیر!!!
(آخه به توچه!! P: (این به توچه قضیه داره وگرنه من ازین حرفا بلت نیستماا!)) منم اینقدر بد رانندگی میکردم که...! یهو نمیدونم چی شد هوسم کرد از ک.ک سبقت بگیرم!!(یکی از بچه های یونیمونه!!) اونم دنبالم اومد! کلی جالب بود!! بعد تو دولت مسیرش میرفت به سمت اختیاریه و منظریه که دیگه ماجرا ختم شد!! D:
اما نتیجه: یه بار داشتم بین دوتا وانت له میشدم!! یه بار در یه ماشینو که راننده محترمش فرطی درشو وا کرد داشتم از جا در میاوردم!یه بار دیگه هم داشتم میرفتم تو در یه ماشین!!!!!!!
شنبه امتحان فیزیو داریم! واسه همین بجای درس خوندن دارم اینجا مینویسم!!!! (((:
پ.ن: اومدم تو خونه هیچ کی نیست!! ): حالا بیرون بودم تاحالا هی پشت سرهم خواهرم زنگ میزدا که واسه شام زود بیا هاااا!!
پ.ن: دیشب یهو یادم اومد هنوز روپوش نخریدم! به هادی گفتم آااااخ! دوباره یادم رفت روپوش بخرم!! امروز اس ام اس داد که واست روپوش خریدم!! X: !!
آلودگی هوا!!
دیشب محمدرضا کلینیک بود! واسه همین با کلی خوراکی رفتم دنبالش تا این چند روزی که ندیدیم همدیگه رو، جبران کنیم!! D:
طفلک خیلی خسته بود! یه خورده خوردیمو تو راه هم حرفیدیم تا دم خونش رسیدیم!! دم خونشونم یه خورده حرفیدیم!!
نکته جالب اینه دم خونشون یه تکیه واسه محرم دارن میزنن که بلند گوش کنار پنجره خونشونه!! به بهونه امام حسین مردمو چقدر اذیت میکنن ):
خرید اولین عطر عمرم!!
بنا به دلایلی رفتیم عطرفروشی! منم هی عطر بو میکرد(زیرک،بربری،212...) از هیچ کدوم خوشم نیومد!(کلا پول واسه عطر نمیدم! وقتی پدر عزیز برای خودش میخره و من مفت و مجانی میپیچونم، حالا چرا باید پول مفت بدم؟؟؟!!) به فروشنده گفتم من عطر گرم دوست دارم ! اونم دوباره رفت هی تست عطر آورد! یهو اون وسطا از یه عطر خوشم اومد!!! گفتم 30میلشو دارین؟ گفت نه!! ):فقط 100 میل داره! حالا اینجا هی valentino رو بو میکردم، هی زیرک رو! خانومه گفت بله این عطر واقعا تکه!! منم یهو جوگیر شدم گفتم میخرم!
حالا تو راه برگشت به یونی هادی حساب میکنه هر پیس که از این عطر بزنی هزار تومن! اما تو هربار استفاده اگه دوتا بزنی میشه 2000تومن!!!!
پ.ن: یکی از دوستان کلا خودشو خط خطی کرد تو ذهنم!!
پ.ن: کاش خدا استفاده از کلامات رو به ما بیاموزهههههههه!
پ.ن: امروز رفتم آرایشگاه! بهم میگه دندونپزشکی میخوندی دیگه؟؟میگم بله! بعدش با من بحث فلسفی روح و کالبد و اینا میکنه! میگم البته دندون میخونماااا! بعد شروع میکنه به بحث درباره عوارض تزریق سروتونین به موش!!!!!(میگفت موش به گربه حمله میکنه!)
انگل!!
دیروز سر کلاس انگل استاد عنقمون یه چیزایی میگفت که از خجالت ما رو کشت! (مشکل سر این بود که بین 50 تا دختر این کارو کرد!) در کل کلاس خیلی شاد بود!(فکر کنم زیر سر استاد بلند شده بود!!(آخه رفتار دیروزش عجیب بود !)
کلاس فیزیو هم دیروز تشکیل نشد! واسه همین همه شاد و خجسته رفتن خونه هاشون!
امروز هم که فقط کلاس زبان عمومی داشتیم چون استاد ویروس نمی تونست امروز بیاد. واسه همین تشکیل نشد. قبل کلاس یه سر رفتم کلینیک محمدرضا تا چیزایی که قرار بود رو بهش بدم! P: . روزای یکشنبه هم که کلا فان فانه!(fun) تو کلاس زبان هرچیزی استاد یاد میده جز انگلیسی!!! ترکی یاد میده! آلمانی یاد میده!(تازه! خود ترکی هم به دسته های آذری ، تبریزی ، استانبولی ،همدانی... تقسیم میشه!!!!!!!) ایتالیایی یاد میده! اسپانیایی یاد میده! تایپ 10 انگشتی یاد میده....!!! کلی چیز دیگه هم یاد میده! البته یه چند دقیقه ای هم انگلیسی درس میده هااااا! (یادم رفت بگم! انواع بستنی های آمریکایی رو هم به ما یاد میده!!!!!!!!)
پ.ن: دوستان بی معرفت زیاد شدن): عده ای دارن گند میزنن! ما هم فقط میتوانیم مشاهده کنیم!
پ.ن:خیلی وقته از پرهام چیزی نگفتم !! آخه به حرف همون دوست جونشون (ن.ن)گوش میدن ،دیگه ما رفتیم کنار!! (کلا نسل ما پسرا خیلی زود فریب اینو اونو میخورن ): )
پ.ن: گویا ناراحتی و غمگینی مد شده! خیلی ازینا هم مربوط به رفتار مسخره دیگرانه! والبته جلب ...! D:
نامزدی خواهرم!!
دارم از خستگی میمرم!! از صبح تا حالا مشغول بودم! الآنم یه دوش آب داغ گرفتم تا بلکه بتونم یه پست داغ بنویسم! D:
صبح که رفتم دنبال خرید آقا دوماد!! بعدش هم باید درخدمت دوشیزه های خونه می بودم!!!(مادرمو ببرم آرایشگاه -بیارم!؛هدیه های عروس و داماد رو ببرم آتلیه....) حالا منم تو این هیر و ویری پای راستم محکم کوبیده شد تو میز!! ): هنوز درد میکنه!(کاش پای آدم چشم داشت!!)
امشب 20بار منو زن دادن!!! (((= آخه فقط منم که موندم! بقیه مزدوج شدن! ولی چه عمری میگذره! یه روز داداشم ،یه روز خواهر بزرگم!حالاهم خواهر کوچیکترم(یعنی از خواهر دیگم کوچیکتره!وگرنه بنده آخریم! D:)
خستگی فشار آورد نمیذاره فکر کنم!
پ.ن: مهمونی شلوغی بود! ولی بد نبود! (;
پ.ن: به امید....
پ.ن: یعنی این چند روزی که ماشین نداشتم واسه خودش ماندگار شد!! دارم از رو خط عابر پیاده رد میشم یهو یه ماشین پراید از فاصله چند صد متری چنان بوقی زد واسه من که 6 متر پریدم هوا! جالب اینجاست سرعتشم بیشتر کرد!!! وقتی هم بهم رسید بهم یه چیز خوشگل گفت و رفت!!! حالا من O-: رانندش خانوم بود!! دیگه راننده خانوم ندیده بودیم خلاف کنه و بد و بیراه بده که دیدیم!!! (البته یکشنبه قبل بعد از کلاس زبان داشتم میرفتم خونه که ماشین جلوییم ک.ک بود - از بچه های یونی- چراغ قرمز شد دیدم چراغو رد کرد!!! خیلی واسم جالب بود!!)
چرخه روزگار...!!
یه خورده هم حق دارما!! امروز یکی از بچه های یونی اومده جلوم واستاده میگه .... ! حرفش بی ادبی بود! هیچ وقت در همچین موقعیتی نبودم! فقط تونستم بگم مرسی!
میتونستم بهش بگم خیلی ها هم همچین حرفی رو پشت سرت به خودت میزنن! نمیدونم! شایدم حرفش شوخی بود! لا اقل الآن که با محمدرضا صحبت میکردم اینطوری به نظرش میومد!
پ.ن: بچه بدی شدم!
پ.ن: بچه بدی بودم ! بدتر شدم!!!
پ.ن: چرا یهو هرچی منو اذیت میکنه پیش میاد؟؟؟؟!!
پ.ن: هرکی رو میبینم تو خودشه ): ناراحته. خیلی ها.....):
تولد وبلاگم مبارک!
تصمیم داشتم این وبلاگمو ول کنم و یه وبلاگ جدید بسازم! و البته ساختم! همین آدرسو تو بلاگفا. اما هرچی خواستم اونجا بنویسم ، لحنم متفاوت میشد! احساس خوبی نداشتم.این وبلاگ یک سال تو ناراحتی ها و خوشی هام بامن بود.تجربیاتمو بهم نشون میداد!! خیلی دوسش دارم خیلی...
روزها داره تند تند میگذره.پنجشنبه نامزدی خواهرمه.متاسفانه نسبت به شادی دیگران-یا کلا شادی- غریبه شدم. اول فکر میکردم زود گذره! اما دقت کردم دیدم درون چند پست اخیرم همون حس بد هست. حسی که منو –درونمو-گرفته.
اصلا من تو یدونه پستمم هیچ وقت دوست نداشتم از ناراحتی هام بنویسم. خودم وقتی وبلاگ دیگرانو میخوندم با هر ناراحتیشون ناراحت میشدم. اما بعضی چیزا باید نوشته شه.
روزای خوبی نیست.... ایشالا تموم شه...
یه هفته استثنائی!
ازین بگذریم بریم سراغ یونی!اصلا میشه ازینم گذشت و بریم بخوابیم!! اتفاقات یونی قشنگ نیست خب ):
به قول نیما دانشگاه ثبت نام نکردیم! اومدیم مهدکودک!! اصلا قشنگ نیست نوشتن چیزایی که اتفاق میفته!
هفته پیش ناهار با محمدرضا و سودابه-خانومش- رفتیم مورانو!هی دنبال رستوران ایتالیای میگشتیم! پیدا نمیکردیم! آخر بیخیال شدیم! تو پاسداران پرسیدیم کدوم رستوران خوبه؟ آدرس مورانو رو دادن! وقتی رفتیم تو فهمیدیم رستوران ایتالیاییه!!! فقط مشکل وقتی زیاد شد که نمیتونستیم از روی منو اسم غذاهارو بخونیم!!!!
پ.ن: چه بچه های خوبی تو یونی داریم! و البته بچه های .... هم هستن!
پ.ن: چه تلخ! همه مشکل دارن ماهم مشکل داریم!! ): یکی از بچه های یونی دیر میره از یونی بیرون؛ تا داداشش بره خوابگاه بعد اونم بره از لای میله ها کارت ورود به خوابگاه رو از داداشش بگیره بلکه بتونه بره توو. حالا من! یه ربع پشت در خونه بمونم کلید نداشته باشم ؛ با تمام اهل فامیل تماس میگیرم که آقا من کلید ندارم! با یه پیکی چیزی بفرستید اون کلیدوووو ! بابا پام شکست!!!این یکی از مشکلات! دوم اینکه یکی خونش کرجه یا اسلامشهر... ساعت 7شب از یونی حرکت میکنه 9:30 میرسه خونه!حالا من 7حرکت میکنم نیم ساعت تو ترافیک میمونم!(میمون نیستم منظورم می مونمه!!) از شهرداری تا پلیس و رو با تفکرات قشنگ جلو چشمام میارم!!! شکر نعمت....شکر...
پ.ن: طبق تحقیقات جدید دندونپزشکان(!!) خوردن هرگونه شیرینی جات،عدم استفاده از مسواک،آجیل خوردن و... توصیه شده! خب آخه نون ما در آینده از خرابی دندون شماها تامین میشه دیگه! پس چی؟!! به بقیه خانواده هم گفتم واسه شفای بیمارا نمیخواد اینقدر دعا کنید!پس از کجا میخواین نون دربیارین؟؟!
ECG or EKG!!!!
اول که تو ترافیک کاوه گیر کردم! بعدش اومدم که پارک کنم جاپارکی کنار یونی یافت نشد! یه طوافی هم به مناسبت ذی الحجه زدم دور دانشگاه!(خدا قبول کنه!) آخرشم یه جاپارک گیرم اومد! خواستم پارک کنم فرمونو دیر پیچوندم رفتم تو باقالیا!! که شاخ و برگم داشتن! همچین 4تا خط خوشگل نیم متری رو ماشین به یادگار گذاشتم!!s-:
امروز سر فیزیو باید لانست میزدیم تا بلکه خونمون در بیاد و روش آزمایش کنیم! هم گروهی فداکار من که نیومده بود امروز(پیچوند!) از دوتا پسر دیگه(فرزاد و میلاد) که گروه کناریم بودن بخاری بلند نمیشد!! فرزاد حدود یه یه ربع فقط لانستو رو انگشتش گرفت اما مگه میزد؟؟!! آخرشم خودم زدم تا بلکه اون دوتا عبرت بگیرن!! ( D: )
پ.ن: اوضاع امروز خراب بود )):
بارون+پ.ن !!
امروز ساعت حدودای 7 بود که با پدرو مادرم رفتم آتیه ! چون از محیط بیمارستان کلا خوشم نمیاد بعد از یه چند min رفتم همکف قهوه سرای بیمارستان(آتیه) که چون شیشه سرتاسری داره به بیرون و نم نم بارون هم میومد، خیلی منظره جالبی بود! واسه همین یه اسپرسو سفارش دادم نشستم روبروی منظره! مثلا جزوه انگل رو برده بودم بخونم!! کنارم بود اما چون به اتفاقات مهم این چند روز داشتم فکر میکردم،تا نگاهم بهش خورد ناخودآگاه خندم گرفت!!(این جک و جونورا نمیدونم چرا تو بحث جدی هم دخالت میکنن!!)
قهوه رو که آورد داشت از خودش بخار در میکرد!! منم فکر کردم چون هوا سرده داره بولوف میزنه که اینقدر بخار داره! واسه همین یه قلپ خوردن همانا و...!!
پ.ن: دیشب با نیما رفتیم مثلا خرید!! کنار نمایندگی آدیداس تو شریعتی یه اتوموبیل فروشی بود! با نیما سر یه BMW بحثمون شد! منم میگفتم 260تومنه اون میگفت 340!! رفتیم تو دیدم آرهههههه! BMW 550 همون قیمتی که نیما گفت!! حالا میخواد مال 2010 باشه یا 2011!!(حالا یه بار درست گقت نیما یه چیزو! چیش!)
پ.ن: این پ.ن به دلایل امنیتی حذف شد!!
پ.ن: یاداوری می کنم که پ.ن بالا حذف شد!!! D:
پ.ن: (روز بعد نوشت!) امشب از سر کلاس فیزیو chorden blue (یه جور مرغ سوخاریه!) رو که به امر مادر عزیز باید میخریدم رو سفارش دادم! یعنی سر کلاس با موبایل!!(پیشنهاد پرهام بود!!) حالا تو راه واسه سیب زمینی هاش نقشه میکشیدم!!
تا رسیدم خونه دوش گرفتمو رفتم سراغ غذا! مادرمم سیب زمینی هاشو واسم گذاشت منم با کچاب تند خوردم! فقط میسوختم!بعد که تموم شد سروع کردم به خوردن غذای اصلی! هرچی بیشتر میگذشت غذا داغ تر میشد!!دیگه آخراش منتظر شدم خنک شه! فهمیدم اونقدر تند بود کچاب که حس دهنمو مختل کرده بووووود!!! آخر غذا فهمیدم داغ داغ غذا رو میخوردم!!(الآن دهنم حس مسخره ای دار!)
ایران - ژاپن اسلامی!!
حالا منم خوابم نبرد! اما یهو یاد یه خاطره افتادم که بدم نیومد اینجا بنویسم!
یادش بخیر! تابستون که رفته بودم عراق کلی خاطرات بد و خوب تو ذهنم حک کرد،اما به غیر از اینکه توی دفترچه سفرنامه نوشتم ؛ جای دیگه ننوشتم . (:
چون کل گروه بچه های دبیرستان خودم بودن با عده ای مثل من که مادرشونو خواهرشونو آورده بودن یا به عبارتی گروه کاملا جوونونه و خودمونی بود،بچه ها خودشون روحانی و مدیر رو واسه گروه انتخاب کردن! تا یه خورده جوون پسند هم باشن! این روحانیه ما هم خوب بود! باهم گاهی وقتا تو حرم امام حسین از ساعت 10شب تا نماز صبح بحث میکردیم!! مثلا یکی از بحثامون سر این قضیه بود که اون میگفت کشورای غربی چقدر بدبختن و تو منجلاب بیکاری گیر افتادن و مشکل اقتصادی بیچارشون کرده....! منم با آرامش میگفتم همه این مشکلهارو بلکه بدتر خودمون تو کشور خودمون داریم!! حالا چه گیریه بیایم هی کتاب در نفی غرب بنویسیم درحالیکه خودمون کلی ابراد داریم؟؟! اصلا اونا بد! ما چرا خودمونو درست نکنیم؟؟!....
بگذریم اینا مهم نبود! فقط میخواستم بگم یارو اهل بحث بود! یه شب همه مارو جمع کرد تو یکی از اتاق های هتل تو کربلا تا یه خورده بحث کنه! منم چون یه خورده بی ادبم P: یه گوشه در خارج دید روحانی عزیز شروع کردم با موبایل ور رفتن! وسطای حرفش یهو دیدم گفت "البته بعضی ها نقل کردن ایران ژاپن اسلامیه!. وگفتن رهبر گفته اینو! اصلا چنین نیست! آقایان هاشمی و ... این حرف هارو قبلا زده بودن...!!" یهو من فازم پرید! اصلا چند روز قبلش خودم BBC رو دیدم که اون قسمت از سخنرانی رو گذاشته!!! واسه همین سریع گفتم نهههههه!! خودشون گفتن من مطمئنم! آقای جمالی-روحانی-گفت نه امکان نداره! گفتم من شرط میبندم!اصلا همه بچه ها اردک آبی(یه روستوران تو تندیس)یه روز صبحانه ، ناهار،شام مهمون من!!! اونم گفت نه من میدونم!
یهو همون لحظه با گوشیم که سیم کارت zein عراق گذاشته بودم توش وصل شدم youtube !! همون قسمت سخنرانی رهبر و واسه همه پخش کردم!!! باتصویر خودشون در یکی از اجتماعات نمیدونم حالا به چه مناسبتی!! حالا قیافه همه دیدنی!!
تا آخر سفر بچه ها هی اون شب تاریخی رو یادآوری میکردن!!!
خوبه کسی از چیزی اطلاع نداره اینقدر پشت سر کسی حرف نزنه. چون اوشون هیچ مدرکی دال بر اینکه آقای هاشمی اینو گفتن نداشت!!
پ.ن: حالا به نظر روحانیمون اینقدر حرف بی ربطی بود که بخواد اصرار کنه که اصلا رهبر همچین حرفی نزد؟! اتفاقا ایران خیلی شبیه ژاپنه!! من عکسای میدون جونگ پونگ لو رو میبینم یاد میدون شوش خودمون میفتم!! یا کارخونه سونی و منو یاد شهرک صنعتی خودمون میندازه!
دردنامه!
راه حل : فراموشی آنچه اذیت میکنه!! امکان برطرف شدن :0.0001% نتیجه : باز خوبه یه خورده احتمال داره! فکرشو نمیکردم!!
بی شوخی دارم چند شخصیتی میشم! خیر سرم کلی تلاش کردم بدون حاشیه زندگی کنم!! (البته انصافا ظلمه اگه بگم حاشیه!! D: )
جدا از هر مزاحی همین الآنم که مینویسم حالم جالب نیست! دیگران گناه دارن منو تحمل کنن اینطوری! مجبور به حصر در اتاق شده ایم!
پ.ن: کمی بهتر گشته ایم! اما فایده نداره!هی بهتر میشیم هی مثل قبل! لامسب عین نمودار سینوسی شده! حالا خیلی از مثلثات خوشم میومد، نمودارمونم سینوسی شده!!!
پ.ن: اشکال نداره شاید ارزششو داشته باشه!! از کجا معلوم؟؟!!!!
پ.ن:نگفتم سینوسیه!!! )))): دوباره اونجور شد!!
پ.ن(روزبعد!!):امشب با نیما رفتیم بام تهران! کلی خوب بود!! چون قبلش رفته بودیم آرایشگاه ، هر چند min خودشو تو آینه ماشین میدید!! کچل!! ((((:
بستنی!!
چند min گذشت دیدم دست خالی اومده! گفتم چی شد؟؟ میگه هیچی دیگه باید بریم بستنی بدم به ایناااااا!(آخه پرهام پول بستنی هارو قبلا از بچه هایی که اومده بودن تور جمع کرده بود اما بستنیو نگرفت!!) منم یادم بود اما گفتم بیخیال!! الان؟؟! گفت آره آ.م این دفعه دیگه نمیدونم چی بهم میگه! خلاصه! منو پرهام و آ.م ، ن.ر ،....حدود 7تا رفتیم سوپری کنار یونی که به سفارش خانوما!!! بستنی نسکافه ای کاله خریداری شه!!! حالا تو راه..! پرهام: خب ببین چقدر میشه محمدحسین...؟ حالا یه بستنی کیم میخوایم بدیماااا! عجبااااا....!! بریم بستنیو بدیم راحت شیم!!! حالا بخاطر چند تومن...!!!
من که بیخیال بستنی شدم! تا رسیدن به اونجا کلا یه ریز پرهام جان مشغول حساب کتاب بودن!!!
البته لازم به ذکره که ساعت دوم کلاس رو نرفتیم!! تنیجه استاد حضور غیاب کرد!(حالا استاد تو تاریخ یونی یه بارهم حضور غیاب نکرده بودااا!)
پ.ن: قبل کلاس ویروس هم گروه دیگه بچه هارو برد که بستنی شونو بده! (بالاخره گروه دومی ها فرق داشتن دیگه!!! D: )
پ.ن: وسط کلاس ویروس برق اظطراری یونی رفت!!! هوا هم تاریک!! کلی جالب بود واسه خودش!!!! که نماینده ... ما رفت به درو دیوار زد تا یه کلاس با برق پیدا کرد! مرتیکه!!
پ.ن: تا وارد کلاس شدیم دوستان بجای خیر مقدم از نحوه پیچوندن کلاس پرسیدن!! مثل اینکه استاد زبان همچین شاکی شد که گفت یکی یه نمره از همشون کم میکنم!! D:
تنگه واشی
کم خوابی که منو خل کرد!! جمعه که ساعت 4صبح بلند شدم تا آماده سازی! نیما لطف کرد اومد دنبالم ساعت یه ربع به5 بعدشم رفتیم دنبال محمدرضا و خانومش! امروزم واسه کلاس کامپیوتر - اخلاق - ... باید میرفتم یونی!! اونم کی ؟؟ ساعت 7 )))): الآنم چشام داره قیری ویری میره!!!
سر فیزیو دیگه هی چشام میرفت!! نیما که فقط کلاس انگل رو اومد! پرهام کلا کلاسای صبح رو پیچوند!!
پ.ن: امروز سر کلاس اخلاق!! استاد با دقت فراوان!! نفس لوامه رو داشت توضیح میداد که چیه! مثال زد که یه بچه یه گردنبنده طلای 40-50 تومنی داره و یکی خفش میکنه تا این گرنبندو بگیره!حالا موقع خواب هی عذاب وجدان میاد سراغش!این میشه نفس لوامه! یهو مرجان.پ با اون لهجه جالبش میگه استاد یه سوال دارم! استاد با خوشحالی میگه بگو! اونم میگه کدوم گردنبند طلایی 40-50 تومنه؟؟؟!! حالا استاد OOOOO-: کلاس انفجار!! دیگه حال استاد تماشایی بود!!!
شاید...!
دیروز واسه کلاس ویروس نیم ساعت زود تر رسیدیم یونی!! حالا چرا؟؟ چون خانوم ن.ن به آقا پرهام گفته بودن کلاس 5:30 شروع میشه! حالا هی من میگم نه 6 شروع میشه استاد خودش گفت...!!!! اما مگه قبول میکرد؟؟! نه وقتی فلانی گفته 5:30 یعنی...!!
کنار در سالن همکف تو حیاط با مسعود ، محمدرضا ،نیما و پرهام نشسته بودیم که ش.خ اومد بگه چرا و به چه مشکلاتی شاید تور رو نیاد!! (دلایلش اکیدا غیر قابل ذکره!! درحالیکه واسه خودمم مشکله هااا!!) بعد داشت از نا دور میشد که بره خانوم! یهو بر میگرده میگه وایییی! نمیدونید چی دیدم!! مام سریع بلند میشیم و به اون سمتی نگاه میندازیم که چیزی دیده بود!! صحنه کاملا جالب - مضحک و عجیب بود توی دانشگاه!!! اما کار ما بی نهایت زشت تر بود! اما چه کنم که....
پ.ن: نماینده محترم شب ساعت 10 زنگ میزنه میگه آقا چند تا از دوستان از کرج میان نمیتونن گروه اول بیان میشه تو و پرهام جاتونو عوض کنین باهاشون؟! (حالا منم میدونستم منظورش م.پ و م.؟ هست!)واسه همین به پرهام گفتم که بیا گروه کامپیوترمونو عوض کنیم!! اونم قبول کرد! فرداش دیدم نماینده محترم جامونو به معشوقش و دوست اوشون داده!!!
پ.ن: امروز با نیما رفته بودیم تی شرت بخریم اما نشد! آخه مهمون داشت! تو ماشین بودیم که یهو یادش اومد از یاسر-دوستش واسه معافیتم سوال کنه!! ازش پرسید که اگه یکی برادرش کارت معافیت داشته باشه خودش میتونه بدون انصراف از تحصیل معافیت بگیره؟ اونم گفت . . . میخوره که بخواد معافیت بگیره!!!! حالا نیما O-: من O-: ((: بعد نیما گفت بابا واسه این(که من باشم) میخوام بدونم!!!
حالا اون[خجالت درحد...!!] به این میگن سوتی!!
عجبا!
امروز بعد کلاس اندیشه با نیما رفتیم جردن بلکه یه خورده خرید کنیم! من که بلوز آستین بلند پیدا نکردم!! نیما که 20تا شلوار پرو کرد آخرشم نخرید! (خوب شد میخواست کفس بخره که اونقدر شلوار پرو کرد!وگرنه اگه شلوار میخواست...!!!) بعدش تو ترافیک شیرین جردن - ولیعصر - مدرس - شریعتی گیر کردیم تا بلکه برسیم پاسداران! آخه من ماشینو دم خونه نیما پارک کردم تا با ماشین نیما بریم!
بعدشم رفتیم فست فود روبرو یونی که دوتا کوچه با خونش فاصله داره.
پ.ن: چرا بعضیا دوست دارن با احساسات دیگران بازی کنن؟؟ چقدر بی معرفت! این جا جای قشنگی واسه این جور چیزا نیس. اما تا یه دختر فکر میکنه یه پسر ازش خوشش میاد ....
پ.ن: قهوه تلخ بعضی جاهاش لوسهP:
تراژدی!
حالا خوبه امروز ساعت 7 کلاس تعطیل شد فردا که تا 6-8 کلاس داریمم )):
تا اینجا ها خوب بود! اما پرهام کلا منو خط خطی کرد!!! تو ماشین نشستیم خواستم روشن کنم زد تو دنده! تو ترافیک بودم هی بوق میزد!شیشه های ماشینو هی بالا پایین میکرد!برف پاک کن و هی میزد! جفت راهنما میزد . . . یعنی من روانی شدم!!! حالا منم در ماشین قفل کردم بردمش کلی دورتر پیادش کردم!! خب یعنی چی؟!! کلی خط خطی شده بودم!! )):
پ.ن: با خیال راحت رفتم آب داغو باز کردم دوش بگبیرم! کلی خستگی از تنم دربیاد! تا شامپو زدم به سرم یهو آب قطع شد!!! حالا نتیجه؟! مادرم بیاد تو حموم رو سرم آب بریزه!!!! اینم شد مملکت؟؟!! آخرش وقتی سرایدار اومد آشغالا رو ببره پرسیدم چرا آب یهو قطع شد؟؟! میگه ها! آب؟! دستم یهو خورد به فلکه قطع شد!!!
یونی
در کل دیروز خوب بود! امروز هم رفتم خونه خالم به دخترخاله هامو دختر داییمو پسر داییم تبریک اول مهر بگم!! کلی خوش گذشت!بگو بخند کارت بازیو ...! هرچند نصفه کاره!! P:
در کل امشب خوب بودیمو خجسته! تو ماشین با مادرم درباره ... حرف میزدیم D: کلا ازین فرصتا استفاده میکنه دیگه! آخرشم به تفاهم نرسیدیم(منم با آرامش فقط گوش میدادم!!D:)
پ.ن: نمیدونم چرا امشب فیس بوک ناراحتم کرد ): یعنی میدونما اما خب...
پ.ن: بعضی اوقات جدا خط خطی میشم ، درحالیکه به من ربطی نداره...
یه روز تا یونی
تا اینکه یکی از بچه های دبیرستان گفت داریم میریم عراق میای؟! منم گفتم بنده معافیت ندارم ): که گفت نامه میگیرم از سازمان زیارتی و میریم راحت!! منم باور کردمو با خوش خیالی راه سفر بستم و . . .!![آیکون بیخال حوصله یادآوری ماجرا رو ندارم!]
فردا کلاس هامون شروع میشه! ترمی سراسر ماجرا! با فیریو و فیزیک پزشکی! بعلاوه جک و جونورایی مثل انگل و ویروس!!
درسای عمومی ای چون وصایای امام(!!) اخلاق و کامپیوتر! چقدرم الآن خوابم میاد!! چند لحظه پیش با نیما میچتیدیدم که گفت نمیره یونی! منم دیدم نیما که نمیره! هادی که نمیره! لابد پرهامم نمیره! از طرفی دوستان فیس بوکی-هم کلاسی- هم که هنوز نیومدن به این دیار!! پس کلاس مسخره میشه و منم ضایع! این شد که تصمیم به شرکت در کلاس مفید انگل و فیزیو گرفتم و بس! آره بابا! کی حوصله 8صبح بلند شدن داره!!![آیکون عذاب وجدان!]
اتفاقات این چند روز جدا زیاد بود که اینقدر خوابم میاد نمیفهمم چی مینویسم!!
پ.ن: خب! نصفه شب تصمیم گرفتم کلاسای صبح رو نرم! آخه کی حوصله داره ساعت 8 بره سر کلاس؟! O-: بعدشم مهدی-نماینده محترم!-اس ام اس داد که فیزیو تشکیل نمیشه! ازم پرسید انگل میرم یا نه!منم چون انگل ندارم که واسه یه درس یه واحدی پاشم برم یونی(!!!!!)گفتم نه!اونم گفت منم نمیرم! پرهام هم که تا 4شنبه شماله! آدم که نمیره یونی درس بخونه!!D: پس چه فایده بره یونی!! P: نتیجه اینکه یونی فعلا بی یونی!
آخ
از سیاست متنفرم -خسته شدم -چقدر حاشیه آخه.بابا زندگیتونو بکنین دیگه . اینفدر مال مفت خوبه که به خاطرش نفستونو زیر پا میذارین؟چقدر اذیت شدیم تو این چند وقت آخه
پ.ن: قسمتی از منشور کوروش که کنده شده بود به گفته رئیس میراث فرهنگی در رابطه با اعتقاد کوروش به ولایت فقیه بود! (:
عاشق این اعتماد به نفسشونم (((((:
روال عادی!
وای کلی مریضم s-: . خسته شدممممممم
پارسال همین حدودا بود واسه ثبت نام uni رفته بودم!یادش بخیر! کلی مدرک میخواست دانشگاه! ولی این قسمتشو یادم نمیره که مادرم منو به یه خانواده شیرازی معرفی کرد که اومده بودن واسه دخترشون ثبت نام! بعد کلی مادرم ذوق کرد ازین کارش که منو معرفی کرده!! واسه همین تو مرحله تأیید عکس ها به خانومی که مسئولش بود گفت بله! الآن پسرمو به فلانی معرفی کردم که روش باز بشه تو دانشگاه !!! حالا من[آیکون خجالت در حد لالیگا!!]. خانومه یهو خندید و به مادرم گفت نه خانوم! شما ترم دیگه بیا اون وقت این پسرته که همه دخترا رو به تو معرفی میکنه!!! حالا من دوباره[آیکون خجالت در حد لالیگا!!].
کلا خجالتیم دیگه!!!!! p-:
پ.ن: این تابستون کی میخواد تموم شه پس؟؟
پ.ن:این مسلمونا تو پاکستان صلیب سوزوندن حالا خب معلومه مسیحی ها میگن قرآن بسوزونیم- هر چند کلا هتک حرمت به هر آیینی خیلی کار کثیفیه؛حتی سوزوندن پرچم ):
پ.ن: نمیدونم چرا از دوستای uni دیگه خبری در دسترس نیس!
عراق!
در کل سفر خوبی بود ، آمریکایی ها که فقط تو مرز بودنو بغداد! از چشمامون اسکن کردن و کلی هم معطلمون کردن )X
خود بغداد هم به شدت نظامی بود! همه جا تانک و ماشینای جنگی ارتش خود عراق بود. بیرون شهر هم ماشینای هیولای آمریکایی ها رو دیدیم.
چه مسخره یکی اینو بخونه فکر میکنه اصلا سفر قسمت زیارتی نداشت! آخه چیزی هم به من اضافه نشد که بخوام دربارش بنویسم .
آنچه گذشت. . .
حالا همه اینا به کنار! یه خاطرمو خیلی دوست دارم! راستش بافت عملی گروه اول بودم!صبح که حدودای 6:30 بلند میشدم هوا تاریک بود!که هر دفعه 100تا فحش به خودم میدادم که چرا این گروهو انتخاب کردم! یه روز واسه کلاس شال و کلاه کردم و از ساختمون غرق خواب اومدم بیرون! که چون هوا تاریک بود باید چراغای ماشینو روشن میکردم!(نمیدونم چرا امل واسم خیلی جالب بود که باید چراغای ماشینو روشن میکردم!!) چون آدم اول صبحی حوصبه آهنگش نمیاد! زدم رادیو بعد یه چند min اخبار ساعت 7 شروع شد. اخبارگو گفت صحبت های آقای نامجو – وزیر نیرو رو درباره چگونگی وضع سدها جویا میشیم(حالا شاید اسم وزیرو اشتباه نوشته باشم آخه کلا من هیچ وزیری رو دیگه نمیشناسم) بعد وزیر گقت: خوشبختانه امثال با بارش خوب باران در روزهای اخیر و همت مسئولان ما مشکل بی آبی دراین تابستون نخواهیم داشت!!! حالا من دهنم تا جایی که میتونست باز موند!همت مسئولان؟؟؟مگه بارش بارون به مسئولان ربط داره؟؟ وقتی رسیدم uni دونه دونه به پرهامو سعید.م و حامد.پ گقتم هر کدوم یه چیز گفتن!ولی سعید.م خیلی قشنگ گفت! گفت خب لابد مسئولان دعاخون استخدام کردن دیگه!!!!
کلا هرچی یادم بود نوشتم!
از طرف دیگه چون من هیچ موقع امکان نداره ذهنم درگیر چیزی نباشه (!!!) از اول تعطیلات تا همین چند روز پیش درگیر ماجراهای بی خودی بودم که قرار بر بی خیالی شد!(آخه معمولا این چور مسائل حل نمیشه که!)
امشب افطاری بچه های دبیرستان دعوت بودم که خونه محمدامین برگزار شد!تو کاخ سعدآباد! راستش به خاطر پالس های متنوع و متفاوت طرز فکری من با بچه های دبیرستان ، خیلی باهاشون در تماس نیستم . اما این دفعه چاره ای نبود! سریع پیچوندم! :D
کلا از پیچوندن و این جور چیزا خوشم نمیاد ، اما خب بالاخره این حق آدمه که از بعضی ها دوری کنه دیگه. حالا تو یونی کمتر بچه ها این طورین اما بالاخره هستن! فقط تنها بدی بعضی از دوستان تو یونی اینه که زود تا یه چیزی میشه درباره آدم قضاوت میکنن و به عنوان یک خبر همون مشاهداتشونو میذارن کف دست بقیه!!!(در این جور موقعیت ها ضرب المثل خر بیار باقالی بار کن اساسا صادقه!!!)
در کل دلم واسه یونی و بچه ها تنگ شده!
استـــــــاد گفتنای خانم غ هر 5 دقیقه!
تیکه های نیما
دیر اومدنای ش.خ ، ص.ع و . . .
کلا نیومدن ک.ا و . . .
کت شلوارای س.م !! یادم نمیره اون خاطره بچه هامونو که یه بار س.م بجای کت شلوار تیپ اسپرت زد ؛ بعد تا وارد کلاس یافت شد بچه ها هی به هم نشونش میدادن !یهو کلاس منفجر شد!!!
پارادوکس
انصافا با اینکه امروز خوب شروع شده بود، ولی یه جوری تموم شد که الآن دارم به زور مینویسم!!!!
اولش رفتم دانشکدمون تا بعد از n روز دوندگی ، بالاخره اجازه خروجمو بگیرم!! بعدشم رفتم واحد مرکزی دانشگاه گلستان هشتم تو پاسداران! اول باید میرفتم پیش یه آقاهه که ورقه هامو منظم کنه بعدش منو فرستاد واحد 2 که با یه صف اساسی روبرو شدم!! 45 قیقه واستادم فقط سه نفر رفتن تو!! ساعت اداری هم یه ساعت دیگه تموم میشد! آخرشم من با یه شیطنت! (باید حدس بزنید دیگه!) کارمو راه انداختم! آخه اگه امروز کارم راه نمیوفتاد دیگه اجازه خروج به دردم نمیخورد!! پس منم مجبور بودم دیگه!
بعدش اومدم خونه که حدودای ساعت 4:30 نیما زنگید گفت بریم بیرون . منم شال و کلاه کردم رفتیم بیرون . کلا ملاقات مثبتی بود. یه خودم اومدم . اما چه فایده اینقدر دیر؟ نوشدارو پس از مرگه سهراب(املای سهراب توسط تذکر ... تصحیح شد!!)؟؟
اولش همه چی عالی بود، کدورتامون کاملا رفع شد . ولی یه چیزای دیگه...
بعدش رفتیم واسه افطار فرحزاد! انصافا ایناش خوب بود اما من از حالت موودم خارج شده بودم .که مسعود زنگ زد که میخواست نیمارو ببینه . خلاصه اینکه روزه پر تناقضی بود. خیلییییییی
مخاطب خاص: دروغ بس نیست؟؟
ماه رمضون
نکته با مزش اینه که ناهار دیروز خونه خالم دعوت بودم! چون قرار بود ویندوز لپ تاپ دوتا دخترخاله کوچیکامو عوض کنم! حالا وقتی خالم فهمید ، گفت ای بابا پس افطار اینجایی! یعنی من عاجزم از توصیف میز افطار!! میز وقتی قشنگ تر شد که داییم اینا هم یهو سر زده اومدن خونه خالم!!
دیشب یکی از بچه های درس خون دانشگامون زنگ زد گفت آناتومی استاد انداختش! :-( چون تهران زندگی نمیکنن گفت اگه میشه یه کاری کنم. مطمئن بود پاس میشه ، ولی انصافا منم نمیتونستم خیلی کار موثری کنم. کلا به قول نیما آناتومی تلفات زیاد داد. بدترین قسمت دانشگاه همین افتادناست دیگه :-s
در کل تابستون کند پیش میره ، خوشم نمیاد همش دلم گیره!
تابستون!!
بد شانسی - کنسل شدن امتحان آناتومی
این روزا به قدری درگیر امتحاناتم که نمیفهمم چه جوری زمان میگذره! شنبه که یه روز فراموش نشدنی شد واسه خودش! ساعت 12:20 هادی اس ام اس میده که د*و*لت یکشنبه و دوشنبه رو تعطیل کرده!پس امتحان چی؟؟ من کی ای اس ام اس رو خوندم؟؟؟ ساعت 4 صبح! چون ساعت 11شب یهو خوابم برد! از همون موقع بود که روز بدبختی شروع شد! تا اینکه به مهدی – نمایندمون- زنگ زدم که گفت به احتمال 90% امتحان کنسله! حالا من :-s حالا امتحان چیه؟ آناتومی!!!!! ساعت 3 زنگ میزنه که آقا امتحان حتما برگزار میشه! حالا من =)) سریع زدم بیرون بنزین بزنم که دیدم خیابونا خلوته! واسه همین یهو تصمیم گرفتم پیش نیما! وسط راه دوتا آیس پک هم خریدم! رسیدم خونش که مثله همیشه با . . . (سانسور شد!)
قیافشم که دیگه نگووووو! با هم آیس پک خوردیمو خیلی خرم نشستم رو مبل آناتومی بخونم یهو تلفن زنگ میزنه! از طرز رفتار نیما فهمیدم دوباره امتحان کنسله :-s همین طورم بود! ش.خ زنگ زد اینو گفت!
منم با ناراحتی اومدم طرف خونه که چون دانشگاه خیلی نزدیکه به خونه نیما یه سری هم به اونجا زدم دیدم روی در یه کاغذ زدن که روش نوشته به دلیل گرمای هوا . . . ! اهمون جا که تو ماشین نشسته بودم ک.ا زنگ زد منم بهش گفتم خودم دیکه مطمئنم تعطیله فردا و . . .
نکته جالب اینجاست که از یه ساعت بعد تماس های ناشناس شروع شد که :
سلام آقای . . . شما خودتون دیدید پلاکارد رو ؟؟
سلام من فلانی ام کجا چسبونده بودنش؟؟
مطمئنید درست دیدید؟؟؟؟
....
حالا من :-O
تا ساعت 9 شب داشتیم تلفن بازی میکردیم! مشکل وقتی زیاد شد که اخبار اعلام کرد امتحانات بر گزار میشه! آخرشم دیگه خیال همه رو بعد از یه جنگ اعصاب حسابی راحت کرد و اعلام شد امتحانات لغو شددددددد!!!!
پایان امتحانات عملی
که منو پرهامو نیما و مسعود اولین گروع 4 نفره ای بودیم که واسه امتحان رفتیم! از اونجایی که محمدرضا خیلی علاقه منده گروه بعدی – با دخترا اومد!! D: امتحان واسه هر کسی یه جور تموم شد و اومدیم خونه!!
آها! دیروز با نیما سر مثلث کاروتید گردن شرط بستیم که مثل همیشه اون باخت!! دفعه قبل که 50تومنو نداد ، حالا ببینیم این دفعه میده! شانس ماست دیگه! من هر وقت شرطی میبندم عمل میکنم ، اما دیگران . . . مثلا همین 2 روز پیش! فیس بوک ازم security code میخواست واسه همین وارد پیجم نمیشد! به نیما گفتم اگه درست شه شام هتل هیلتون مهمون من! حالا همون شب با کلی رازو نیاز درست شد! تا اومدم تو فیس سریع به جای تبریک گفتن میگه خب کی میریم؟؟؟؟!
فقط فرقش این بود که به جای شام ناهار رفتیم بیرون ، به جای هتل هیلتون ، اردک آبی !!!! D: (بالاخره دانشجو ام دیگه!)
پ.ن : فدای خواهرزاده کوچولوم بشم! هر موقع میاد اینجا با پدرم میشینه زل میزنه BBC میبینه! حالا چند وقتشه؟ 10 ماه!(جای مامانش خالیp -: که یه چش غره بره واسمو بگه پسرم آخر ماه میره تو یازده ماهگی !!D: )
پ.ن : استاد خود شیفته ادبیاتمون کتاب 300 صفحه ای خودشو گفته واسه امتحان بخونیم! نکته با مزش اینه که وسطاش شعرای خودشم نوشته به عنوان شاعر شعر نو سرای معاصر!!!!! (خواهرم گفته بود به اونایی که اعتماد به نفس بیش از حد دارن چی میگنااا! ولی یادم رفت!)
بافت عملی
فردا ساعت 8 صبح میرم واسه review جسد که حداقل اینو به قول آ.ز با خیال راحت پاس کنیم! هرچند نیما ، مسعود ، محمدرضا به هماهنگی پرهام(مثل همیشه!!) دارن ساعت 4 صبح میرن استخر!!!!!!!!!! اونم قبل جسد!!! من یه بار گول پرهام رو خوردم، بعد تا شب خوابیدم!!!! حالا اینا هم تجربه کنن بد نیست!
فردا این موقع من حالم بده! بو فرمالین جسد میدم ، چند بار رفلاکس کردم ، عقب موندگی هامم به اوج رسیده!
یادم باشه در اولین فرصت خاطره جمعه گذسته که با نیما رفته بودیم خرید و بعدم رفتیم ناهارو تو هتل خوردیمو بنویسم!! (نیما دوست داشت بنویسم اینجا،اما فقط وقت این بود که تو دفترچه بنویسم)
قطع امید!
موبایلمو چک کردم دیدم ای داد! نگو یه یارو زنگ زده به موبایلم! منم فکر کردم زنگ موبایلمه! واسه همین اشتباهی ریجکتش کردم!!! :-p
مثل همیشه با پرهام رفتیم دانشگاه که تو ماشین یارو ویرش گرفته بود نریم نیم ساعت مونده به کلاس ، بیا آهنگ گوش کنیم!!!!!! کولر ماشینم خاموش کرد!! میگم هوا گرمهههه!! اونم میگه مگه بنزین مفته؟؟؟؟؟
یکی نیست بگه مگه تو میخوای پولشو بدی؟!!!:-O :-?
وارد دانشگاه که شدیم همه چی قاطی پاتی بود(املای قاطی رو شک دارم)!! چندتا کارگر درها رو میشستن ، چند نفر دیگه زمینو تی میکشیدن... طبقه بالا که رفتیم دیدیم سالن کنفرانس تمام میز صندیلیش بیرونه وو دارن تو سالن رو رنگ میکنن!! حالا ما :-O آخه معمولا تنها کاری که از دانشگاه آزاد بعیده ترمیم کردن و رسیدن به وضع دانشگاهه! :D
از یکی از دوستان امور دانشجویی میپرسم احیانا قراره کسی بیاد؟! میگه دوشنبه قراره دکتر جاسبی تشریف بیارن!! :-O
به سلامتی تو همه درسا عقبم! واسه همین خیلی وقت بود آپ نکرده بودم! آخه حس میکردم اگه آپ نکنم میرسم جبران عقب موندگی هامو کنم!! ولی الان که به این نتیجه رسیدم که امکانش نیست آپ کردم! :D
مهم ترین اتفاق این چند روزه یک پدیده جاب بوده! دیگه بجای اینکه پرهام سر دولت منو بکاره تا من ار ترس جریمه شدن سکته کنم ، sms میده میگه من ده دقیقه زود تر سر دولتم!!!
ضایع شدن من !
مثل همیشه سر دولت پرهامو سوار کردم (مردیکه مثل همیشه دیر اومد :'X !!) و پنج min مونده به کلاس رسیدیم!! با یه منظره باور نکردنی مواجه شدیم!! استاد کروات نزده بود!!!!!!!!!!!!!! البته شاید واسه دیگران عجیب نباشه ولی واسه ما خیلی عجیب بود!! از استاد میپرسم استاد چرا کروات نزدین؟؟( باور کنید سوال خیلی حیاتی بود!) اونم جواب میده داشتم خفه میشدم از گرما خوووووووووب! حالا من O-:
وسطای کلاس که داشتم زیر میکروسکوپ کبد رو میدیدم شک کردم اونی که دارم میبینم مجرای صفراویه یا نه! یهو هوسم میکنه از استاد بپرسم که مطمئن شم! (ای لال میشدم نمیپرسیدم!من که میدونستم استاد بدون ضایع کردن طرف سوال جواب نمیده!!) از استاد پرسیدم استاد میشه ببینید این موئینه صفراویه؟؟ حالا استاد! چییییییییییییی؟ موئینه صفراوی؟؟؟ مگه تو میتونی ببینی؟؟ بچه جون اونو با میکروسکوپ الکترونی میبینن!تو فقط میتونی مجرای صفراوی رو ببینی!!! حالا من {آیکون خجالت در حد...} من بیچاره که منظورم همون بود ملتمسانه میگم منظورم همین بود! حالا اون یه نیگا میندازه تو میکروسکوپمو میگه آره! حالا من :(
شانسه دیگه! جلسه پیش که وقت اضافه آوردم سر کلاس از استاد خواهش کردم که میشه لام معده رو که مال جلسه پیشه دوباره ببینم؟ استاد همچین ضایع کرد منو که از خجالت نمیتونستم سر بلند کنم!! آخه شروع کرد به گفتن اینکه درس نمیخونید شما ها! مشکلتون اینه! این طوری فایده نداره! فقط ببین چند نفرتون میوفتن....!
تصمیم گرفتم دیگه سر کلاس سوال پرسیدنو تعطیل کنم!! نا سلامتی من خودم یه پا استادم!
پ.ن : استاد بافتمون یه پیرمرد بی نهایت با مزه و قد کوتاهه! ولی واسمون خاطرات بیاد موندنی ازین قبیل زیاد میذازه!! :p (لا اقل واسه من که زیاد میذاره!!)
پ.ن : من افتتاحیه جام جهانی میخواااام :( میترسم الجزیره یا ZDF پخش نکنن :(((
بیوشیمی
درس امروز چرخه های متابولیسم بود! به قول محمد.ر آدم میترسه به چرخه های پا تابلو حتی یه نیگاه بندازه ! چه برسه حفظ کنه!!
جالب این جا بود که دونه دونه بچه های سر کلاس کم تر و کم تر می شدن!! اول کلاس یه امتحان گرفت که قربونش نرم همه از رو هم می نوشتن!(کار استاد راحت شد دیگه!ورقه یکیو تصیحیح میکنه ولی نمرشو واسه همه میذاره! آخه همه عین هم بود دیگه!!می بینین چقدر به فکر وقت استادمونیم!!)
بعد از کلاس منو نیما زدیم به کوه و دشت!(مجاز از تجریش و سعدآباده ها!!!) یه شراب هم زدیم!(هووووووووووو! فکر بد ممنوع! شراب هم مجاز از آب پرتقال من و آب گریپ فوروته یارو نیما!!) کنار میخونه هم یه لباس فروشی بود که یه دست من خریدم ، یه دستم نیما!(قرار شد قیمت لباسارو هم به کسی نگیم!!!!) چند روزه از یکی از بچه ها به شدت پالس منفی میگیرم! هر کارم میکنم نمیتونم جلوشو بگیرم! )-:
پ.ن:امشب مامانمو اغفال کردم بردمش خیابون گردی!! فکرشو بکن!! بعد وقتی بابام میفهمه بجای اینکه تعجب کنه به خواهرمم میگه تو چرا نمیری؟حال میده هاااااااااااااااا!!!!!!!!!!!
پ.ن: معتاد شدم )-: (اه! همش فکر بد میکنن مردم!منظورم به فیس بوکه به خدا!)
خاطره!!
یادمه 4- 5 سالم که بود،هر روز صبح که از خواب پا می شدم میرفتم روی شوفاژ زیر پنجره می ایستادم تا قدم به پنجره برسه و بعدش به حیاط مهدکودک روبرویی زل می زدم و بازی بچه هارو تماشا می کردم! :D
بعدشم میومدم پیش مادرم زار میزدم که من مهدکودک میخواااااااام!! :(((
…یادمه اولین روز مهدکودک مارو بردن تو اتاق بچه های پیش دبستانی واسه معرفی.از همه اسم و فامیلشونو میپرسید.رسید به بغلی من که خودشو معرفی کنه!(من از همون دوران استرسی بودم!!ااه!!)
ازش پرسید شما اسمتون:
-سعید
-فامیلیت چیه پسرم؟
-توسی(طوسی!!)
حالا نوبت من!
-اسمت چیه عزیزیم؟
-محمد حسین!
-فامیلیت چیه؟
حالا من :-O
تکرار میکنه:
-فامیلیتو بگو دیگه!
-گفتم یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟! :-O
خاله گفت مثلا بغلیت فامیلیش توسیه(طوسیه!!)
اول یه خورده مکث میکنم(یادم نمیره!کلی استرس داشتم!!) بعد میگم خب منم توسی ام!!!!!!!!!!
بعد یهو سعید برگشت به طرفم با خوشحالی و گفت واقعاااااااااااااااا؟؟؟
(چه نامرد!آخه بچه 4ساله از کجا بدونه فامیلی یعنی چی؟؟؟؟؟:-d )
یکی از دخترخاله هامم تو همون مهدکودک بود.ولی پیش دبستانی!. درحالیکه من پیش آمادگی بودم! نمیدونم حالا چرا همیشه گریه میکردم منو ببرین پیش دخترخالم!! حالا بعد این همه سال هر موقع یاد مهد می کنیم جلو همه میگه یادته همیشه گریه میکردی به خاطر من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟! چه جالب! همین الان دخترخاله مذکور با مامانش و خواهراش اینجا اومدن!!!!
جسد!!!
امتحان و بد ندادم ولی خوبم ندادم،لا اقل به اندازه زحمتم نتیجه نگرقتم. :-((( مهم نیست حالا! بعد از امتحان هم سریع شال و کلاه کردیم سوار ماشین شدیم رفتیم دانشکده پزشکی واسه اولین جلسه آناتومی جسد! سالن تشریییییییییییییییییییییییح!!!! :-S
خداییش با اینکه کلی از خواهرام درباره جسد شنیده بودم ولی بازم واسم تازگی داشت!! اولی که وارد شدیم بوی گنده فرمالین خفمون کرد!!بعد هم سه تا جسد وحشتناک...!
نکته جالب اینه که ن.ن عطر آورده بود با ماسک!!! به ماسک خودشو دوستاش عطر زد و . . . حالا من :-O
خلاصه! همین خانوم ن.ن داشت وسطای کلاس faint می کرد!! استاد دلیلشو افت فشار خون به خاطر بوی شدید فرمالین و زیاد ایستادن می دونست!!!!!! :-d
حضور غیاب !
مثلا بافت شناسی بعد از امتحانی که از 150 صفخه اولش گرفت(که فقط شش نمره داشت!!) 170 صفحه درش داده که خیلی مقدار کمشو خوندم . دهم خرداد امتحان اعصاب داریم !در حالیکه الان استاد حدود 90 صفحه ار بافت نرم رو هم درس داده!! بیوشیمی قربونش برم هر جلسه کلی درس میده جلسه بعدشم میپرسه! آناتومی عملی هم از هفته آینده شروع میشه که نور علی نور میشه!!!
بی خیال!!به قول بچه ها آدم ریوانه (یه چی بین دیوانه و روانی :-d )میشه!!! نکته جالب اینه که امروز سر بافت استاد حضور غیاب کرد! حالا کی ؟؟ ساعت دوم! حالا امثال آ.ذ ، ک.ک و پ.ا که سر کلاس اول اومدن ولی دومی رو نیومدن چی؟؟ غیبت میخورن!!!!
امروز بعد از کلاس بیو با نیما رفتیم خونش آناتومی بخونیم! البته قبلش تجهیزات لازم درس خوندن(جهت رفع حاجت شکم)رو از مغازه خریدیم !!اینقدر خونش تمیزه که نگو! هیچ تغییری نسبت به دیروز که با محمدرضا رفتیم اونجا نکرده بود!! بالاخره مجردیه و . . . . :D:D:D
تفریح!
کلی هم تو ماشین حرف زدیم.یه خورده رو براه شد تا رسیدیم فرحزاد.یه باغچه پیدا کردیم نشستیم دوتا جوجه با یه قلیون سفارش دادیم و کلی صفا و اینا...!!!
انصافا به من خوش گذشت ، به نظر میومد نیما هم حالش جا اومد!آخه خداییش اولش داغون بود!!!!! بعدش منو رسوند خونه جدید ماجرا دارمون!!الآنم دارم از همونجا آپ می کنم.فقط منو پدرم اینجاییم! اولش منو بابام رفتیم تو حیاط که بابام قدم میزد،منم همون طور که آناتومی میخوندم با نیما اس ام اس بازی میکردم!!! d-:
مشاور ازدواج!!!
ساعت نه و ربع رسیدم خونه!یه خورده رمان خوندم ولی خوابم گرفت! یه خورده عذاب وجدان گرفتم که امتحان آناتومی اعصاب داریم هفته دیگه ولی آماده نیستم! هی فکر کردم چیکار کنم که یهو یه ایده به ذهنم رسید! کتاب آناتومی اعصابو وا کردم گذاشتم رو تخت ،خودمم کنارش خوابیدم!!!!!!!!!!!
مگه من مشاور ازدواجم؟؟؟؟ نمیدونم چرا بعضیا فکر میکنن بنده میتونم هر زوجی رو بهم برسونم!! امروز دبیرستانمون ناهار دعوت بودیم(همه بچه های دوره مون)یکی از دوستام زنگ زد وایه یاد آوریه اینکه امروز ناهار یادت نره...(که البته باعث شد از همون خوابم که کنار کتاب عزیز آناتومی بود بپرم!!!!) بعد بحث کشید که از بهاره خوشم میاد و تا حالا فلان کردم و چیز کردمو.... حالا من :-O
حالا من تعجب میکنم!! چرا این چند وقت این جور اتفاقات زیاد شده!! حالا اینا به کنار باز این طوری من راضیم! چرا از من راه حل میخوااااااااان؟؟؟ به قول دختر خالم لابد چیز میزی داری که ما نمدونیم!!!!
حال گیری!!
باید فقط دید چه جوری از غصه دق (دغ! نمیدونم چه جوری می نویسننش!!)کردن!
حالا منو نیما :-)))))
اونا :'-((((((((
پ.ن :امروز داشتم میرفتم خونه خالم وسط اتوبان تو لاینه سرعت مثل غاز گردنمو سیصد و شصت درجه به سمت برج میلاد چرخوندم!! آخه یاد خاطرات این چند روز افتادم! انصافا که عالی بود. . .
پ.ن: مرده شور بیوشیمیو آناتومی ببرن الهی!! دیگه کم کم دارم روانی میشم!! آناتومی اعصاب خیلی باحاله! اون لحظه که میخونی فکر می کنی فهمیدی! ولی بعده یه صفحه خوندن که برمی گرده به قبل می بینی همش پریده از این مغز صاب مرده!!!! :-(((((
خدایا کمککککککککککک. . .
همه نماینده دارن ما هم داریم!
خلاصه از نیما پرسیدم چی شده؟؟ گفت هیچی خانوم ا.ت (نماینده دختر) خودش لیستو گرفت حضور غیاب کرد!! حالا من O-:
یه ذره گذشت فهمیدیم سر بافت شناسی هم دوباره خودش حضور غیاب کرد! حالا ما w-:
آخه من نمیفهم! همه نماینده دارن ما هم داریم!!!!!!!! به جای اینکه مشکلات مارو حل کنه، واسمون مشکل میسازه!!!!!!!!!
پنجاهمین کنگره دندانپزشکی
حسابیم ازمون کار کشیدن! البته فقط منو نیما حسابی کار کردیم! پرهام که ظهر دودر کرد! ن.ر ساعتشو گم کرد! ؛ آ.م کلا کاری نکرد!!
دیرور جلسه توجیهی بود! همه بچه ها با هم رفتیم انجمن دندانپزشکان توی گیشا . موقع خوندن اسم ها از بچه ها می پرسید که ترم چندن. وقتی از پرهام پرسید ، تا جواب داد ترم یک یهو همه زدن زیر خنده!! بعدش وقتی از نیما پرسید، فقط نیما جواب داد مثل قبلی!!! :D
همش عقب موندگی!
چون که تو یک دنده ای!
واسه ی چندصد ریال
هستم تو فکر و خیال
....
جوگیر شدم! درسای بی معرفت دارن مارو له میکنن!!
دوست داشتم بیشتر بنویسم ولی فردا باید کله سحر بلند شیم!!
امتحان بافت!
امتحان هیفده تا تست بود بدون شماره سوال که مبادا بچه ها تقلب کنن!! :d خلاصه بدک نبود ولی آسونم نبود!استاد سر امتحان گفت شما باشید که دیگه واسه من شرایط نذارین!!!:d آخه ما اصرار کردیم چهارصد صفحه خیلی زیاده واسه امتحان و به چند قسمت تقسیمش کنیدو ... !:D
بعد از امتحان بچه ها خیلیاشون گرفته بودن ولی چی میشد گفت؟؟ بعد امتحان هم که کلاس بیوشیمی رو با پرهام – دوستم پیچوندیم!! :d
نکته جالب اینه که وسط راه یه گروه از بچه هامون مارو دیدن گفتن کجاااااااااااااااااااااااااااا؟؟
- خونه
- بیو چی؟؟
- حسش نیس آخه (آخه ساعت یک تا سه کدوم آدمی میره کلاس؟؟) شما هم نرین! فردا جزوشو میگیریم!!
(حالا اینو کی میگه؟؟ پرهام به یکی از دخترا !!)
در مجموع اونارو هم اغفال کرد!! آخه یه نگاهی به هم کردنو ما هم اونارو دیدیم دم در دانشگاه!! :D
پ .ن :
جواب امتحان آناتومی رو دادن! :2.2 از 3!!
راستش یه جورایی حیرونم. همیشه فکر میکردم بعد از کنکور دیگه درس حالمو نمیگیره ! اما خب! مثل اینکه . . .
دیروز زنگ زدم به پرهام که بریم بیرون اما رفته بود سینما! ما هم جوگیر شدیم با خانواده رفتیم فیلم پوپک و مش ماشالله !! خیلی باحاله!خستگی رو از تنم درآورد!